"•عشق خونی•" "•پارت10•" "•بخش دوم•"
شونه ای بالا انداختم و رفتم روی مبل دو نفره توی اتاق نشیمن، نشستم. به اطراف نگاهی انداختم. خوب باید اینجا رو انالیز کنم چون اولین هدفمون اینجا خواهد بود. با پسری که کنارم نشست، حواسمو دادم بهش. این دیگه کیه؟! بدون اینکه نگام کنه گفت ـــ اون رو نگاه کن، هنوزم می خوای بهش پایبند بمونی و دست رد به سینه من بزنی بعد چهار سال عاشقی و رابطه؟! چن بار پلک زدم و به اشاره چشماش که جیمین رو نشون میداد نگاهی انداختم. برگشت سمتم و گفت ـــ جیمین از شب هایی که زیر من بودی و برام ناله میکردی چیزی میدونه؟! اب دهنمو به سختی قورت دادم. ملیسا نگران نباش، اون داره درباره اریکای واقعی حرف میزنه، پس نیازی نیس اینطور وحشت کنی از حرفاش، چون درباره تو حرف نمیزنه. ادامه داد ـــ چهارسال نامزدیت، من بودم که بهت عشق میورزیدم و شبای عاشقانه ای برات رقم میزدم...اون از همون اول بهت اهمیت نمیداد ولی تو سال اخر زدی زیر همه حرفات و ولم کردی، الان چی بهت رسیده جز یک مردی که ذره ای براش ارزش نداری! من ازت دلخورم ولی میتونم ببخشمت و دوباره قبولت کنم، فقط کافیه امشب... با اومدن جیمین، حرفش رو خورد. جیمین نیم نگاهی بهمون انداخت و رفت مبل تک نفره کنار من نشست. اخمی به پسره کرد و بعد به من نگاه کرد. حسه خیلی بدی داشتم از اینکه مجبور بودم به جای اون دختر کثیف نقش بازی کنم. سرمو انداختم پایین و مشغول بازی با انگشتام شدم. برای ناهار تصمیم گرفتم برم حموم و لباسام رو عوض کنم و خوشگل سر میز ظاهر شم. وارد اتاقی که خدمتکار بهم نشون داد شدم و بعد یک حموم سریع، حوله قرمزم رو دورم کردم و اومدم بیرون. با دیدن جیمین که روی تختم نشسته بود وحشت زده هینی کشیدم و دستمو گذاشتم روی قلبم. نفسمو رها کردم و لب زدم ـــ دیوونه، ترسیدم.<br>
بی حس نگام کرد ــ اون پسره چی زر زر میکرد کنارت؟! متعجب نگاش کردم که یهو خندم گرفت. لبامو روی هم فشردم تا نزنم زیر خنده ـــ هی...هیچی. سری تکون داد و لبشو با زبونش خیس کرد. خواستم لباسایی که اماده کردم رو از روی تخت بردارم که یهو مچمو گرفت و به سمت خودش کشید و مجبورم کرد، روی پاهاش بشینم. حوله رو صفت گرفتم و متعجب گفتم ـــ هی چته؟ پوزخندی زد ـــ گشنمه. بعد حرفش سرش رو اورد نزدیک و از روی سینم گازی گرفت که محکم چشمام رو بستم و قوسی به کمرم دادم. وقتی ازم جدا شد، ترسیده نگاش کردم که دستش رو گذاشت پشت گردنم و سرمو به سمت صورتش متمایل کرد. پیشونییش رو چسبوند به پیشونیم و نفسای داغش رو روی صورتم پخش کرد. اب دهنمو به سختی قورت دادم که زمزمه کرد ـــ تو مال منی! هیچکس حق نداره نه از خونت بخوره و نه از جسمت استفاده کنه، حواست باشه!<br>
بی حس نگاش کردم. اگه اریکای واقعی هم بود همینو بهش میگفت؟! نه اون فقط به خاطر خونم بهم اهمیت میده، اون هیچ علاقه ای به اریکا نداره و الان من اریکام. حولمو صفت گرفتم و با دست ازادم دستش رو که پشت گردنم بود، پس زدم و از روی پاهاش بلند شدم. چن ثانیه چشمام رو بستم و سعی کردم با حرفایی که پسره بهم زد، خودمو جای اریکا بذارم. سرد نگاش کردم ـــ من که برات هیچ ارزشی نداشتم، چیشد یهو روم انقدر غیرتی شدی؟! فقط به خاطر خونمه درسته؟! پوزخندی زد و دستی لای موهاش کشید و از روی تخت بلند شد ــ دلیلش دیگه به تو ربطی نداره، فقط بهتره حواست به خودت باشه. اتاق رو ترک کرد و تا اخرین لحظه که از اتاق خارج شد، نگاش کردم. پوزخندی زدم و لباسامو پوشیدم. رو به رو ایینه ایستادم و موهامو شونه کردم. رژ هلویی مورد علاقمو از توی کیفم برداشتم و به لبام زدم. نفسمو فوت کردم و از اتاق رفتم بیرون. وارد پذیرایی شدم که تهیونگ به سمتم اومد و دستشو انداخت دور گردنم و با لبخند مستطیلی نگام کرد.
بی حس نگام کرد ــ اون پسره چی زر زر میکرد کنارت؟! متعجب نگاش کردم که یهو خندم گرفت. لبامو روی هم فشردم تا نزنم زیر خنده ـــ هی...هیچی. سری تکون داد و لبشو با زبونش خیس کرد. خواستم لباسایی که اماده کردم رو از روی تخت بردارم که یهو مچمو گرفت و به سمت خودش کشید و مجبورم کرد، روی پاهاش بشینم. حوله رو صفت گرفتم و متعجب گفتم ـــ هی چته؟ پوزخندی زد ـــ گشنمه. بعد حرفش سرش رو اورد نزدیک و از روی سینم گازی گرفت که محکم چشمام رو بستم و قوسی به کمرم دادم. وقتی ازم جدا شد، ترسیده نگاش کردم که دستش رو گذاشت پشت گردنم و سرمو به سمت صورتش متمایل کرد. پیشونییش رو چسبوند به پیشونیم و نفسای داغش رو روی صورتم پخش کرد. اب دهنمو به سختی قورت دادم که زمزمه کرد ـــ تو مال منی! هیچکس حق نداره نه از خونت بخوره و نه از جسمت استفاده کنه، حواست باشه!<br>
بی حس نگاش کردم. اگه اریکای واقعی هم بود همینو بهش میگفت؟! نه اون فقط به خاطر خونم بهم اهمیت میده، اون هیچ علاقه ای به اریکا نداره و الان من اریکام. حولمو صفت گرفتم و با دست ازادم دستش رو که پشت گردنم بود، پس زدم و از روی پاهاش بلند شدم. چن ثانیه چشمام رو بستم و سعی کردم با حرفایی که پسره بهم زد، خودمو جای اریکا بذارم. سرد نگاش کردم ـــ من که برات هیچ ارزشی نداشتم، چیشد یهو روم انقدر غیرتی شدی؟! فقط به خاطر خونمه درسته؟! پوزخندی زد و دستی لای موهاش کشید و از روی تخت بلند شد ــ دلیلش دیگه به تو ربطی نداره، فقط بهتره حواست به خودت باشه. اتاق رو ترک کرد و تا اخرین لحظه که از اتاق خارج شد، نگاش کردم. پوزخندی زدم و لباسامو پوشیدم. رو به رو ایینه ایستادم و موهامو شونه کردم. رژ هلویی مورد علاقمو از توی کیفم برداشتم و به لبام زدم. نفسمو فوت کردم و از اتاق رفتم بیرون. وارد پذیرایی شدم که تهیونگ به سمتم اومد و دستشو انداخت دور گردنم و با لبخند مستطیلی نگام کرد.
۷۵.۷k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱