⛔️اگر می ترسید همین الان صفحه رو بالا بکشید و بروید! ۱
خوب خوب حالا اومدین پایین و ببینین در این مطلب چیست؟
پس اول از همه فالو کنین چون دیگه کار از کار گذشته است میریم سراغ افسانه ای به اسم
"بندبازی زندگی"
در این افسانه با عجایب واقعی و باور نکردنی آشنا میشین و حواستون باشه ! این داستان بر اساس فکت های واقعی ترسناک گفته شده کسانی که به دنیای ماورایی علاقه مند هستن حتما این داستان رو بهشون پیشنهاد میکنم.
بریم سراغ داستان
.
.
.
دنیای ماورا بر اساس موازات زندگی ما قرار دارد ولی با یه خطی از زندگی ما فاصله افتاده
زندگی من هم بر اساس اون خط مانند راه رفتن افراد بندباز هست یعنی من یاد میگیرم چطور بر روی اون خط بازی کنم و یاد بگیرم چه زمانی با چه ترفندهای عجیب و باحال روی آن بند به بالا و پایین و عقب و جلو بروم .
همه فکر میکنن دنیای ماورا وجود ندارد این ها فکر های افراد دو بعد نگری هست افرادی که خودشون رو در یه فضایی ک فقط با چشمانشان آن را میبینن محدود میکنن .
ولی یه دختری به اسم رویا این رو نمیخواست میخواست که به بُعد های مختلف رو بشناسه اما خبر نداشت که این به قیمت جونش تموم میشه و هیچ وقت وقتی وارد خط بشه دیگه نمیتونه اون خط رو از خودش دور کنه.
.
.
صدای خنده های خاله و مامانم به گوش میرسید.
- وای این دخترت واقعا اسم رویا براش خیلی خوبه ولی یکم نگران کننده است واقعا با این فکر زندگی میکنه؟ ام میخوای شماره اون مشاوره رو بدم شاید کمکش کنه یکم ..از فکر اینا بیرون بیاد دیگه واقعا بزرگ شده .
بعد شنیدن این حرف حس کردم میتونم لحن مسخره و ترحم برانگیز رو حس کنم و همین عصبانیم کرد
صدای پچ پچ مادرم ناواضح بود بعدم صدایم کرد تا کتری رو روی گاز بگذارم رفتم و بدون نگاه به خاله ام آن رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم .
- خواهر زاده عزیزم چطوره ؟
با سردی جوابشو دادم : ممنون شما خوبین ؟
- اوو بله خیلی خوبم وقتی پیش شما هستم راستی به مامانت درباره مشاور گفتم دوست خودمه خیلی کمکت میکنه تا از برحه جوونی کنار بری.
و همون موقع لیوانی که دستم بود از،دستم پرت شد زمین و شکست و بلند گفتم : ممنون از کمکتون ولی نیازی نمیدونم که به مشاور بروم
و همینطوری رفتم در اتاقم و مدام خودخوری میکردم که چرا هیچ کس حرفای منو باور نمیکه و به علایقم احترام نمیزاره¿ مدام در این فکر بودم و خشم حرفای مردم درونم موج میزد که چقدر باترحم بهم نگاه میکنن و منو یه روانی تلقی میکنن.
همینطوری که توی خشم فرو رفته بودم خوابم برد .
.
.
در سالن رقصی هزاران آدم با لباس های بسیار گران قیمت میرقصیدن ان ها بسیار زیبا بوده و آن ها ....چرا هر لحظه چشمانشان دارد به من میخورد؟ به خودم نگاه کردم پیرهن سفید و بلندی بر تن داشتم ....لبخند هایشان به من افتاد ...چرا؟
.
.
لایک و کامنت تا پارت بعد
پس اول از همه فالو کنین چون دیگه کار از کار گذشته است میریم سراغ افسانه ای به اسم
"بندبازی زندگی"
در این افسانه با عجایب واقعی و باور نکردنی آشنا میشین و حواستون باشه ! این داستان بر اساس فکت های واقعی ترسناک گفته شده کسانی که به دنیای ماورایی علاقه مند هستن حتما این داستان رو بهشون پیشنهاد میکنم.
بریم سراغ داستان
.
.
.
دنیای ماورا بر اساس موازات زندگی ما قرار دارد ولی با یه خطی از زندگی ما فاصله افتاده
زندگی من هم بر اساس اون خط مانند راه رفتن افراد بندباز هست یعنی من یاد میگیرم چطور بر روی اون خط بازی کنم و یاد بگیرم چه زمانی با چه ترفندهای عجیب و باحال روی آن بند به بالا و پایین و عقب و جلو بروم .
همه فکر میکنن دنیای ماورا وجود ندارد این ها فکر های افراد دو بعد نگری هست افرادی که خودشون رو در یه فضایی ک فقط با چشمانشان آن را میبینن محدود میکنن .
ولی یه دختری به اسم رویا این رو نمیخواست میخواست که به بُعد های مختلف رو بشناسه اما خبر نداشت که این به قیمت جونش تموم میشه و هیچ وقت وقتی وارد خط بشه دیگه نمیتونه اون خط رو از خودش دور کنه.
.
.
صدای خنده های خاله و مامانم به گوش میرسید.
- وای این دخترت واقعا اسم رویا براش خیلی خوبه ولی یکم نگران کننده است واقعا با این فکر زندگی میکنه؟ ام میخوای شماره اون مشاوره رو بدم شاید کمکش کنه یکم ..از فکر اینا بیرون بیاد دیگه واقعا بزرگ شده .
بعد شنیدن این حرف حس کردم میتونم لحن مسخره و ترحم برانگیز رو حس کنم و همین عصبانیم کرد
صدای پچ پچ مادرم ناواضح بود بعدم صدایم کرد تا کتری رو روی گاز بگذارم رفتم و بدون نگاه به خاله ام آن رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم .
- خواهر زاده عزیزم چطوره ؟
با سردی جوابشو دادم : ممنون شما خوبین ؟
- اوو بله خیلی خوبم وقتی پیش شما هستم راستی به مامانت درباره مشاور گفتم دوست خودمه خیلی کمکت میکنه تا از برحه جوونی کنار بری.
و همون موقع لیوانی که دستم بود از،دستم پرت شد زمین و شکست و بلند گفتم : ممنون از کمکتون ولی نیازی نمیدونم که به مشاور بروم
و همینطوری رفتم در اتاقم و مدام خودخوری میکردم که چرا هیچ کس حرفای منو باور نمیکه و به علایقم احترام نمیزاره¿ مدام در این فکر بودم و خشم حرفای مردم درونم موج میزد که چقدر باترحم بهم نگاه میکنن و منو یه روانی تلقی میکنن.
همینطوری که توی خشم فرو رفته بودم خوابم برد .
.
.
در سالن رقصی هزاران آدم با لباس های بسیار گران قیمت میرقصیدن ان ها بسیار زیبا بوده و آن ها ....چرا هر لحظه چشمانشان دارد به من میخورد؟ به خودم نگاه کردم پیرهن سفید و بلندی بر تن داشتم ....لبخند هایشان به من افتاد ...چرا؟
.
.
لایک و کامنت تا پارت بعد
۱۲.۴k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.