رومان رویایی همانند کابوس پارت 6
#nika
نیکا=عسل ول کن یچیز بده بپوشم دیگه
عسل=نیکا حالت خوبه ؟
نیکا=نه دلشوره دارم
عسل=پاشو پاشو دلشوره الکی نداشته باش
بلند شدیم
آماده شدم یه ارایش ریز کردم به ساعت نگاه کردیم هنوز وقت بود
عسل=بیا یه چیز بخوریم بعد بریم
باشه ای گفتم از اتاق اومدیم بیرون که اشکان دیدیم یه لحظه بدنم سست شد یه قدم رفتم عقب که عسل دستمو گرفتگفت=خوبی؟
نیکا=اوم:)
اشکان اومد جلو رو به رومون وایستاد گفت=عه سلام جایی میرید؟
عسل=اوم نیکا قرار کاری داره واسه اون میریم
اشکان به من یه نگاه انداختم اومد جلومو وایستاد گفت= خوب چرا شرکت من نمیاد؟
عسل=نمیدونم
نیکا= از کارای شرکتی خوشم نمیاد
بعد رو به عسل گفتم= بریم؟
عسل=میخواستیم یه چیز بخوریما
نیکا=ولش کن دیر شده دیگه بریم
اشکان=برسونم
نیکا=نه نه زحمت میشه
بعد دست عسلوکشیدم سوار ماشین شدیم
راه افتادیم
وقتی رسیدیم یهعمارت بزرگبود پیاده شدم
عسل=بسمالله بگو برو تو جیگر خدافز
بعد رفت من موندم جلوی یه عمارت بزرگ
یهنفس عمیق کشیدم رفتمتو
که یکیجلومو گرفتگفت=شما؟!
نیکا=اومده بودم قرار کاری
یکیشون خندید و گفت=کاری؟ بامزه بود اسمشکلفتیه
بغض کردم با صدای بوق از پشتم مث برق گرفته ها پریدم رفتمکنار یکیاومدماشینونگه داشتکه یکی ازنگهبانا گفت=ارباب اهورا
ارباب اهورا شیشه ماشین کشید پایین گفت=اینجا چخبره
یکیازنگهبانا گفت= اومدنقرار کاری
ارباب اهورا از ماشینپیاده شد اومد رو به روم از زیر عینک بهم یا نگاهی انداخت یه لبخند مصونعی زدم که باعث قایم شدن بغضم شه
گفت=راهنمایی کنید پیش نجیمه
بعد رفت تو
منمپشتش اداشو در اوردم که اونیکینگهبان دستمو گرفت گفت =را برو
گفتم=الو گفت راهنمایی کننگفت ببر
بعد دستمو کشیدم بیرون نگهبان کفری نگام کرد جلویمن راه افتادومنمپشتش❤️
نیکا=عسل ول کن یچیز بده بپوشم دیگه
عسل=نیکا حالت خوبه ؟
نیکا=نه دلشوره دارم
عسل=پاشو پاشو دلشوره الکی نداشته باش
بلند شدیم
آماده شدم یه ارایش ریز کردم به ساعت نگاه کردیم هنوز وقت بود
عسل=بیا یه چیز بخوریم بعد بریم
باشه ای گفتم از اتاق اومدیم بیرون که اشکان دیدیم یه لحظه بدنم سست شد یه قدم رفتم عقب که عسل دستمو گرفتگفت=خوبی؟
نیکا=اوم:)
اشکان اومد جلو رو به رومون وایستاد گفت=عه سلام جایی میرید؟
عسل=اوم نیکا قرار کاری داره واسه اون میریم
اشکان به من یه نگاه انداختم اومد جلومو وایستاد گفت= خوب چرا شرکت من نمیاد؟
عسل=نمیدونم
نیکا= از کارای شرکتی خوشم نمیاد
بعد رو به عسل گفتم= بریم؟
عسل=میخواستیم یه چیز بخوریما
نیکا=ولش کن دیر شده دیگه بریم
اشکان=برسونم
نیکا=نه نه زحمت میشه
بعد دست عسلوکشیدم سوار ماشین شدیم
راه افتادیم
وقتی رسیدیم یهعمارت بزرگبود پیاده شدم
عسل=بسمالله بگو برو تو جیگر خدافز
بعد رفت من موندم جلوی یه عمارت بزرگ
یهنفس عمیق کشیدم رفتمتو
که یکیجلومو گرفتگفت=شما؟!
نیکا=اومده بودم قرار کاری
یکیشون خندید و گفت=کاری؟ بامزه بود اسمشکلفتیه
بغض کردم با صدای بوق از پشتم مث برق گرفته ها پریدم رفتمکنار یکیاومدماشینونگه داشتکه یکی ازنگهبانا گفت=ارباب اهورا
ارباب اهورا شیشه ماشین کشید پایین گفت=اینجا چخبره
یکیازنگهبانا گفت= اومدنقرار کاری
ارباب اهورا از ماشینپیاده شد اومد رو به روم از زیر عینک بهم یا نگاهی انداخت یه لبخند مصونعی زدم که باعث قایم شدن بغضم شه
گفت=راهنمایی کنید پیش نجیمه
بعد رفت تو
منمپشتش اداشو در اوردم که اونیکینگهبان دستمو گرفت گفت =را برو
گفتم=الو گفت راهنمایی کننگفت ببر
بعد دستمو کشیدم بیرون نگهبان کفری نگام کرد جلویمن راه افتادومنمپشتش❤️
۲۲.۸k
۲۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.