سناریو از یونگی شی
وقتی مافیان و عاشقت میشن
یونگی:
ساعات زیادی رو تو اون مکان به نظر تاریک گذرونده بودی
احساس تنگی نفس یا کمبود اکسیژن موجب نفس نفس زدنت شده بود
صدای قدم های کسی که انگار داره پاگرد یا پله هایی رو طی میکنه به گوشِت میخورد
صدای کفش به تدریج نزدیک تر میشد ، انقدر نزدیک که با چشم های بسته هم میتونستی صدای تنفسش رو کاملا احساس کنی
به خاطر نفس نفس. زدنت با استرس چونتو با انگشت هاش بالا آورد: چی شده دارلینگ؟؟
بی ملاحظه و سریع جواب دادی : نمیتونم نفس بکشم..انگار هوا سنگینه!!
با چهره عصبی دنبال پنجره یا محفظه ای میگشت که با باز کردنش بتونه بهت اکسیژن برسونه
دریچه کوچیک و مربع شکلی رو که بالای دیوار بود به سختی باز کرد
بعد از چند دقیقه احساس خفگیت از بین رفت
بی وقفه. شروع کرد به باز کردن چشم بند مشکی رنگی که بهت بسته بودن
با احتیاط بند های گره خورده و در هم بسته شده رو باز میکرد و کلمات سفت و سختش رو به زبون آورد: بابت اینکه انقد این بند ها رو محکم بستن متاسفم...بهشون گفته بود نباید خطی روی صورت و بدن فرشتم بیوفته..
ولی خب کو گوش شنوا؟؟
دستات رو که به پشت صندلی آهنی و سرد بسته شده بود رو باز کرد و مقابلت زانو زد: میدونی چرا گفتم بدزدنت؟ چون از همون روزی که جلوی شرکت دیدمت...ازت خوشم اومد..از صدات، رفتارت، چهرت، موهات، چشمات، لبخندت، خنده هات، لحنت، خال های روس صورتت، از همه چیت
وقتی به اون پسری که همکارته نزدیک شدی و کروات فاکیش رو درست کردی براش.. از حسادت کور شدم.. دقیق تر بگم..هنوز هم بابتش حسودی میکنم.!!
از اون روز به بعد که دیدم کرواتشو درست کردی..هر روز کروات میبندم..تا بالاخره یه روزی ببینمت، که بهت بگم میخوام فقط من باشم کسی که کرواتشو درست میکنی..
من باشم کسی که لمسش میکنی
با تشویش و دلهره سوالی که از اول صحبتاش ذهنتو در گیر کرده بود رو مطرح کردی: تو.. مین یونگی..نیستی؟ بزرگترین مافیای اسلحه؟ هوم؟
زبونشو توی لپش فرو کرد و جواب داد: اره خودمم؛
با جوابی که به سوالت داد مضطرب شدی
دستتو گرفت و فشار خفیفی به دست هات وارد کرد: بهت که نزدیک میشم.. احساس میکنم تمام تنم تب کرده ؛
میخوام تا نفس آخرین ستاره.. تماشات کنم..بهت خیره شم و توی باتلاق مشکی چشمات غرق شم..خواسته زیادی که نیست احیانا؟
دستتو روی موهای پنبه ایش گذاشت و سرشو روی پات تکیه داد: قبول میکنی این من دیوونه رو؟ این منی که من نیستم.. جسمی دور از ذهن..قلبی دور از منطق! قبول میکنی این مجنون بی سر و پا رو؟ میخوام آغوشت مکان امنم باشه و چشمات دلیل زندگیم! بی اقرار بگم..تنی بیجون و خسته رو میخوام بدم بهت. تا جون بگیرم.. اگه نداشته باشمت پس میوفتم..
حس اینکه یه مافیای ابر قدرت عاشقت باشه مغرورت کرد
(ادامه پارت بعد)
یونگی:
ساعات زیادی رو تو اون مکان به نظر تاریک گذرونده بودی
احساس تنگی نفس یا کمبود اکسیژن موجب نفس نفس زدنت شده بود
صدای قدم های کسی که انگار داره پاگرد یا پله هایی رو طی میکنه به گوشِت میخورد
صدای کفش به تدریج نزدیک تر میشد ، انقدر نزدیک که با چشم های بسته هم میتونستی صدای تنفسش رو کاملا احساس کنی
به خاطر نفس نفس. زدنت با استرس چونتو با انگشت هاش بالا آورد: چی شده دارلینگ؟؟
بی ملاحظه و سریع جواب دادی : نمیتونم نفس بکشم..انگار هوا سنگینه!!
با چهره عصبی دنبال پنجره یا محفظه ای میگشت که با باز کردنش بتونه بهت اکسیژن برسونه
دریچه کوچیک و مربع شکلی رو که بالای دیوار بود به سختی باز کرد
بعد از چند دقیقه احساس خفگیت از بین رفت
بی وقفه. شروع کرد به باز کردن چشم بند مشکی رنگی که بهت بسته بودن
با احتیاط بند های گره خورده و در هم بسته شده رو باز میکرد و کلمات سفت و سختش رو به زبون آورد: بابت اینکه انقد این بند ها رو محکم بستن متاسفم...بهشون گفته بود نباید خطی روی صورت و بدن فرشتم بیوفته..
ولی خب کو گوش شنوا؟؟
دستات رو که به پشت صندلی آهنی و سرد بسته شده بود رو باز کرد و مقابلت زانو زد: میدونی چرا گفتم بدزدنت؟ چون از همون روزی که جلوی شرکت دیدمت...ازت خوشم اومد..از صدات، رفتارت، چهرت، موهات، چشمات، لبخندت، خنده هات، لحنت، خال های روس صورتت، از همه چیت
وقتی به اون پسری که همکارته نزدیک شدی و کروات فاکیش رو درست کردی براش.. از حسادت کور شدم.. دقیق تر بگم..هنوز هم بابتش حسودی میکنم.!!
از اون روز به بعد که دیدم کرواتشو درست کردی..هر روز کروات میبندم..تا بالاخره یه روزی ببینمت، که بهت بگم میخوام فقط من باشم کسی که کرواتشو درست میکنی..
من باشم کسی که لمسش میکنی
با تشویش و دلهره سوالی که از اول صحبتاش ذهنتو در گیر کرده بود رو مطرح کردی: تو.. مین یونگی..نیستی؟ بزرگترین مافیای اسلحه؟ هوم؟
زبونشو توی لپش فرو کرد و جواب داد: اره خودمم؛
با جوابی که به سوالت داد مضطرب شدی
دستتو گرفت و فشار خفیفی به دست هات وارد کرد: بهت که نزدیک میشم.. احساس میکنم تمام تنم تب کرده ؛
میخوام تا نفس آخرین ستاره.. تماشات کنم..بهت خیره شم و توی باتلاق مشکی چشمات غرق شم..خواسته زیادی که نیست احیانا؟
دستتو روی موهای پنبه ایش گذاشت و سرشو روی پات تکیه داد: قبول میکنی این من دیوونه رو؟ این منی که من نیستم.. جسمی دور از ذهن..قلبی دور از منطق! قبول میکنی این مجنون بی سر و پا رو؟ میخوام آغوشت مکان امنم باشه و چشمات دلیل زندگیم! بی اقرار بگم..تنی بیجون و خسته رو میخوام بدم بهت. تا جون بگیرم.. اگه نداشته باشمت پس میوفتم..
حس اینکه یه مافیای ابر قدرت عاشقت باشه مغرورت کرد
(ادامه پارت بعد)
۲۱.۱k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.