آدم باید قلب خیلی بزرگی داشته باشد تا از عشقش بگوید!
آدم باید قلب خیلی بزرگی داشته باشد تا از عشقش بگوید!
من هر چه بیشتر از تو میگویم؛ قلمم و قلبم بیشتر میگریَند...
روزی که با تو عهد و پیمان بستم هیچ گاه گمان نمیکردم ما هم روز جدایی را تجربه کنیم!...
دروغ میگویَم ... میدانستم میروی ولی نه به این زودی! ...
قبل از رفتن گفته بود:
خیلی تلخ است که باید برویم؛
شاید دوستت داشته باشم شاید نداشته باشم اما
نمی توانم با تو کنار بیایم^^
پس میشود از قبل از گفتن من خودت جمع کنی و بروی؟
و این گونه که شد من رفتم...
اول او تنها گذاشت یا من؟ ... نمیدانم^^
تو حتی محاسبات مرا هم بههم ریختی و رفتی (:
انتظار داشتم بعد از جداییِمان دنیا به نحوی دیگر باشد...
مثلا هی هوا ابری باشد و باران ببارد و من زیر باران در خیال دو نفره هایی که هیچ گاه تجربه نکردیم خیس شوم و پا درد بگیرم ^^
مثلا بید مجنون سر کوچه از فرط غم و ناراحتی کمرش شکسته باشد(؛ و شاید شاخه هایش در باد برقصند ...
یا همه چیز بهم بریزد و به بدترین شکل ممکن در آیَد ...
اما...
خلاف انتظارم رقم خورد ؛
آسمان ابری نبود! آفتابی بود...
همه چیز عادی بود... انگار نه انگار یکی رفته و دیگر نیست!
صبح بعد از رفتنش، وقتی چشمانم را باز کردم دیدم شمعدانی های پشت پنجره زرد شدهاند ^^
عادت داشتند هر روز اورا ببینند ...
اما باز هم چیزی نبود! فقط کمی قلبم مچاله شده بود و رنگم زرد ...
هر کسی میدید مرا میفهمید از آن دنیا بازگشتم، میفهمید شب گذشته التماس کردم جانم را بستانند و این کار را نکردند ... میفهمید دل کندم! زخمی ام...
اما خودم تغییری در خودم جز تهی شدن احساس نمیکردم!!
آن روز شب شد و شب هم صبح ...
دیگر عادی شده بود؛ نه بید های مجنون شکستند و نه شاخه هایشان در باد رقصیدند، نه آسمان به حال من بارید و نه کسی دم از عاشق بودن زد! ...
فکر دوام آوردن را نمیکردم!!
هیچوقت فکر نمیکردم دوباره زندگی کردن را بدون او بیاموزم ...
خندیدن عمیق که هیچ حتی فکر نمیکردم سطحی بخندم!
دیگر آنقدر قوی شده ام که حتی اگر از درون در حال متلاشی شدن باشم رنگ رخساره ام از سِر درونم بی خبر باشد!
آنقدر قوی شده ام که دیگر چشمانم مرا لو ندهند و توانستم با خودم همراهشان کنم(:
آنقدر قوی شده ام که درک کنم از دست دادن اصلا عجیب نیست فقط کمی درد دارد ... حتی دردناک بودن هم عجیب نیست فقط کمی منجزر کننده و مایوس کننده و در نهایت غم انگیز است ... و هیهات که هستی ِ ما با رشته های غم در هم تنده شده اند...
[ آری، آن روز چو میرفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمیدانستم معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟ ♡(: ]
_چه دل پر دردی داشته شهریار واسه گفتن این چند بیت شعر((: ...
یاردآ
۸ مهر ۰۱ ، ۰۳:۰۳ بامداد
#بادِبافِشون
من هر چه بیشتر از تو میگویم؛ قلمم و قلبم بیشتر میگریَند...
روزی که با تو عهد و پیمان بستم هیچ گاه گمان نمیکردم ما هم روز جدایی را تجربه کنیم!...
دروغ میگویَم ... میدانستم میروی ولی نه به این زودی! ...
قبل از رفتن گفته بود:
خیلی تلخ است که باید برویم؛
شاید دوستت داشته باشم شاید نداشته باشم اما
نمی توانم با تو کنار بیایم^^
پس میشود از قبل از گفتن من خودت جمع کنی و بروی؟
و این گونه که شد من رفتم...
اول او تنها گذاشت یا من؟ ... نمیدانم^^
تو حتی محاسبات مرا هم بههم ریختی و رفتی (:
انتظار داشتم بعد از جداییِمان دنیا به نحوی دیگر باشد...
مثلا هی هوا ابری باشد و باران ببارد و من زیر باران در خیال دو نفره هایی که هیچ گاه تجربه نکردیم خیس شوم و پا درد بگیرم ^^
مثلا بید مجنون سر کوچه از فرط غم و ناراحتی کمرش شکسته باشد(؛ و شاید شاخه هایش در باد برقصند ...
یا همه چیز بهم بریزد و به بدترین شکل ممکن در آیَد ...
اما...
خلاف انتظارم رقم خورد ؛
آسمان ابری نبود! آفتابی بود...
همه چیز عادی بود... انگار نه انگار یکی رفته و دیگر نیست!
صبح بعد از رفتنش، وقتی چشمانم را باز کردم دیدم شمعدانی های پشت پنجره زرد شدهاند ^^
عادت داشتند هر روز اورا ببینند ...
اما باز هم چیزی نبود! فقط کمی قلبم مچاله شده بود و رنگم زرد ...
هر کسی میدید مرا میفهمید از آن دنیا بازگشتم، میفهمید شب گذشته التماس کردم جانم را بستانند و این کار را نکردند ... میفهمید دل کندم! زخمی ام...
اما خودم تغییری در خودم جز تهی شدن احساس نمیکردم!!
آن روز شب شد و شب هم صبح ...
دیگر عادی شده بود؛ نه بید های مجنون شکستند و نه شاخه هایشان در باد رقصیدند، نه آسمان به حال من بارید و نه کسی دم از عاشق بودن زد! ...
فکر دوام آوردن را نمیکردم!!
هیچوقت فکر نمیکردم دوباره زندگی کردن را بدون او بیاموزم ...
خندیدن عمیق که هیچ حتی فکر نمیکردم سطحی بخندم!
دیگر آنقدر قوی شده ام که حتی اگر از درون در حال متلاشی شدن باشم رنگ رخساره ام از سِر درونم بی خبر باشد!
آنقدر قوی شده ام که دیگر چشمانم مرا لو ندهند و توانستم با خودم همراهشان کنم(:
آنقدر قوی شده ام که درک کنم از دست دادن اصلا عجیب نیست فقط کمی درد دارد ... حتی دردناک بودن هم عجیب نیست فقط کمی منجزر کننده و مایوس کننده و در نهایت غم انگیز است ... و هیهات که هستی ِ ما با رشته های غم در هم تنده شده اند...
[ آری، آن روز چو میرفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمیدانستم معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟ ♡(: ]
_چه دل پر دردی داشته شهریار واسه گفتن این چند بیت شعر((: ...
یاردآ
۸ مهر ۰۱ ، ۰۳:۰۳ بامداد
#بادِبافِشون
۷۰.۰k
۰۷ مهر ۱۴۰۱