٭خونـِ خُوشگِل مَن! -پارت70-
(صفحه اول پروندهای که جلومون روی میز بود رو ورق میزنه)
س.ی:دلیل کارهام...
من:چی!.. جیهوو؟؟!!!
(توجهام به اسمش جلب میشه)
من:وایسا
اینجا نوشته کو گونووکک؟؟؟!!!!://///
س.ی:جیهو کیه؟!:/
من:یه پسر خر مردمآزار
یکی از بزرگترین دلایلی باعث شد قبول کنم بیام اینجا
س.ی:میشه یکم بیشتر از این پسر خر مردمآزار بگین؟!
من:خب این داداشمون زمانی که توی رستوران کار میکردم مشتری همیشگی شده بود و همیشه دوست داشت من سفارششو ببرم
بعد یه مدت اومد بهم گفت میخواد یه جای دیگه ببینتم و من بهش گفتم بعد شیفتم میام کنار رستوران
اونجا بهم گفت(مسخره طور اداشو درمیارم)
وای من خیلی دوست دارم، بدون تو نمیتونم زندگی کنم، هرروز میام رستوران که تورو ببینم و... امثال اینجور چیزا
منم از جهتی که میدونستم بشدت پسر هیزیه همونجا ردش کردم
اما انگار ول کن نبود چون پشت سرم اومده بود تا آدرس خونهمو پیدا کنه:||
و از اون روز دم به دقیقه هی میومد و مزاحمم میشد
س.ی:این روشو ندیده بودم تا حالا:\
من:خب حالا شما بفرما ایشون کیه!
س.ی:بزار از اولش شروع کنم..
از زمانی که کلاس اول بودم
اون تو کلاسی که من توش بودم درس میخوند...
من:اوه یعنی همسنین؟
س.ی:نه چندسال دیرتر مدرسه رو شروع کرده بود
بغل دستی هم بودیم پس باهم دوست شدیم و اینجوری دوستی ما شروع شد
تا چند سال نمیدونست من از خانواده سلطنتیم و فکر کنم دبستان که تموم شد رفتارای اونم خیلی عجیب شده بود
دائم از بابام، نقطه ضعفش، خونهمون و اینجور چیزا میپرسید
من چون از چهارسالگی خیلی با میرا صمیمی شده بودم و هر حرفی داشتم بهش میزدم این موضوع هم رو بهش گفتم و اون گفت تا حد امکان سعی کنم درمورد سلطنت و پدرم هیچ اطلاعاتی بهش ندم...
س.ی:دلیل کارهام...
من:چی!.. جیهوو؟؟!!!
(توجهام به اسمش جلب میشه)
من:وایسا
اینجا نوشته کو گونووکک؟؟؟!!!!://///
س.ی:جیهو کیه؟!:/
من:یه پسر خر مردمآزار
یکی از بزرگترین دلایلی باعث شد قبول کنم بیام اینجا
س.ی:میشه یکم بیشتر از این پسر خر مردمآزار بگین؟!
من:خب این داداشمون زمانی که توی رستوران کار میکردم مشتری همیشگی شده بود و همیشه دوست داشت من سفارششو ببرم
بعد یه مدت اومد بهم گفت میخواد یه جای دیگه ببینتم و من بهش گفتم بعد شیفتم میام کنار رستوران
اونجا بهم گفت(مسخره طور اداشو درمیارم)
وای من خیلی دوست دارم، بدون تو نمیتونم زندگی کنم، هرروز میام رستوران که تورو ببینم و... امثال اینجور چیزا
منم از جهتی که میدونستم بشدت پسر هیزیه همونجا ردش کردم
اما انگار ول کن نبود چون پشت سرم اومده بود تا آدرس خونهمو پیدا کنه:||
و از اون روز دم به دقیقه هی میومد و مزاحمم میشد
س.ی:این روشو ندیده بودم تا حالا:\
من:خب حالا شما بفرما ایشون کیه!
س.ی:بزار از اولش شروع کنم..
از زمانی که کلاس اول بودم
اون تو کلاسی که من توش بودم درس میخوند...
من:اوه یعنی همسنین؟
س.ی:نه چندسال دیرتر مدرسه رو شروع کرده بود
بغل دستی هم بودیم پس باهم دوست شدیم و اینجوری دوستی ما شروع شد
تا چند سال نمیدونست من از خانواده سلطنتیم و فکر کنم دبستان که تموم شد رفتارای اونم خیلی عجیب شده بود
دائم از بابام، نقطه ضعفش، خونهمون و اینجور چیزا میپرسید
من چون از چهارسالگی خیلی با میرا صمیمی شده بودم و هر حرفی داشتم بهش میزدم این موضوع هم رو بهش گفتم و اون گفت تا حد امکان سعی کنم درمورد سلطنت و پدرم هیچ اطلاعاتی بهش ندم...
۱.۴k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.