مرد گفت چشماتو ببند یه آرزو کن. دختر خندید ، گفت چته با
نرو بعدی
" ناگاه با صدای بلند خندیدم. با صدای خنده ی من خود را عقب
" ناگاه با صدای بلند خندیدم. با صدای خنده ی من خود را عقب کشید، صورت او منقبض شده بود، دو مرتبه به طرف من خم شده و در گوشم زمزمه کرد : - اوژنی می خندی؟ می خندی اوژنی؟"
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.