fake
part ¹
Ferind
ویو راوی
نفسش بریده بود نمیتونست بدو ولی اونا همچنان دنبالش بودن میپرسی برای چی چون اشتباهی وارد یه کوچه شده بود و نمیدونست مافیا کره داره اونجا یه نفر شکنجه میکنه و بخاطر همین آدم هاش دنبالش بودن پسرک وارد یه جای شلوغ شد بلکه بتونه فرار کنه موفق شد اونا رو دور بزنه و وقتی فهمید دیگه دنبالش نیستن توی نیمکت ها نشست تا راحت تر نفس بکشه
بعد از ⁵ دقیقه به ساعت نگاه کرد ساعت⁰⁰ : ⁹
رو نشون میداد باید هر چه زودتر به خونه میرفت وگرنه مامان باباش دعواش میکردن
رابطه خوبی با خوانوادش نداشت فقط در حده یه سلام باشه باهاشون حرف می زد
وارد محله شون شد چند هفته ای می شد به این محله آمده بودن و منو خواهر برادرام به مدرسهی جدید می رفتن پسرک زیاد اهل دوستی اجتماعی اینا نبود و بخاطر همین دوستی نداشت وارد خونه شد
پدرش با قدم های محکم به سمتش
آمد یه سیلی تو گوش پسر زد
پسر افتادم روی زمین و مادرش به سمت پدرش آمد تا اون رو آروم کنه
پسر بدون گفتن هیچی به سمت اتاقش رفت
و تو تخت دراز کشید جای سیلی درد می کرد از اونور صدای داد پدرش می یومد
پسر محل نداد و چشم هاشو بست و به خواب عمیق رفت
.
.
.
صبح روز بعد...
همینطور داشت اسمش رو روی کت مدرسه اش میزاشت مادرش برای صبحانه صداش کرد
بعد از چند صبحونه خوردن پسر تشکر کرد و کفش هاشو پوشید و راهی مدرسه شد
توی راه می دید همه باهم میرن مدرسه
و اون تنها ترین فرد بین اونهاست
پسر وارد حیاط مدرسه شد و دید یه عده دختر د پسر دور چیزی جمع شدن ولی پسر اهمیت نداد و وارد کلاس شد توی اخرین میز نشست از بچه های کلاس شنیده بود که صندلی جلوم یک قلدر بوده ولی چند هفته از مدرسه اخراج شده بود دفتر طراحی رو بیرون آوردم و شروع کردم به کشید یه طرح
ولی بعد از چند دقیقه دستی محکم روی میز
کوبیده شد...سرم رو بالا آوردم ببینم کی اینکارو کرده وقتی اون چهره رو دیدم
این...این همون پسر دیروزی نیست
.....
سریع پا به فرار گذاشتم و اونم پشت سرم
میدوید....
حمایت
Ferind
ویو راوی
نفسش بریده بود نمیتونست بدو ولی اونا همچنان دنبالش بودن میپرسی برای چی چون اشتباهی وارد یه کوچه شده بود و نمیدونست مافیا کره داره اونجا یه نفر شکنجه میکنه و بخاطر همین آدم هاش دنبالش بودن پسرک وارد یه جای شلوغ شد بلکه بتونه فرار کنه موفق شد اونا رو دور بزنه و وقتی فهمید دیگه دنبالش نیستن توی نیمکت ها نشست تا راحت تر نفس بکشه
بعد از ⁵ دقیقه به ساعت نگاه کرد ساعت⁰⁰ : ⁹
رو نشون میداد باید هر چه زودتر به خونه میرفت وگرنه مامان باباش دعواش میکردن
رابطه خوبی با خوانوادش نداشت فقط در حده یه سلام باشه باهاشون حرف می زد
وارد محله شون شد چند هفته ای می شد به این محله آمده بودن و منو خواهر برادرام به مدرسهی جدید می رفتن پسرک زیاد اهل دوستی اجتماعی اینا نبود و بخاطر همین دوستی نداشت وارد خونه شد
پدرش با قدم های محکم به سمتش
آمد یه سیلی تو گوش پسر زد
پسر افتادم روی زمین و مادرش به سمت پدرش آمد تا اون رو آروم کنه
پسر بدون گفتن هیچی به سمت اتاقش رفت
و تو تخت دراز کشید جای سیلی درد می کرد از اونور صدای داد پدرش می یومد
پسر محل نداد و چشم هاشو بست و به خواب عمیق رفت
.
.
.
صبح روز بعد...
همینطور داشت اسمش رو روی کت مدرسه اش میزاشت مادرش برای صبحانه صداش کرد
بعد از چند صبحونه خوردن پسر تشکر کرد و کفش هاشو پوشید و راهی مدرسه شد
توی راه می دید همه باهم میرن مدرسه
و اون تنها ترین فرد بین اونهاست
پسر وارد حیاط مدرسه شد و دید یه عده دختر د پسر دور چیزی جمع شدن ولی پسر اهمیت نداد و وارد کلاس شد توی اخرین میز نشست از بچه های کلاس شنیده بود که صندلی جلوم یک قلدر بوده ولی چند هفته از مدرسه اخراج شده بود دفتر طراحی رو بیرون آوردم و شروع کردم به کشید یه طرح
ولی بعد از چند دقیقه دستی محکم روی میز
کوبیده شد...سرم رو بالا آوردم ببینم کی اینکارو کرده وقتی اون چهره رو دیدم
این...این همون پسر دیروزی نیست
.....
سریع پا به فرار گذاشتم و اونم پشت سرم
میدوید....
حمایت
۳.۸k
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.