💦رمان زمستان💦 پارت 42
🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: ارسلان و بغل کردم و دوتامون تو بغل هم اشک میریختیم ولی بی صدا...
ارسلان: دیانا رو از بغل خودم جدا کردم و زل زدم تو چشای پر اشکش دستم و تو صورتش کشیدم و اشکاشو پاک کردم
دیانا: الان چی کار کنیم؟
ارسلان: زندگیمون ک تموم نشده:)
دیانا: من دیگ هیچ کسیو ندارم
ارسلان: من چی؟
دیانا: توام میری ی روزی...نیکا نباید منو تنها میزاشت
ارسلان: دیانا ببین منم با متین رفیق بودم ی مدت طولانی ولی اونم رف
دیانا: چرا رفتن؟چرا منو تنها گزاشتن...دوباره بغضم ترکید
ارسلان: خیلی اروم دوباره کشیدمش تو بغلم و موهاشو نوازش کردم...
دیانا: خیلی بغلش ارامش بهم میداد...ولی این بغل برای من نبود از بغلش جدا شدم و بلند شدم...
ارسلان: کجا میری دیانا؟
دیانا: من نمیخوام به تو وابسته شم چرا دست از سرم بر نمیداری اگه ی روزی توام بری دیگه من بد میشکنم...(با داد)
ارسلان: دیانا...صبر کن
دیانا: ارسلان دست از سرم بردار برو دنبال کسی ک دوسش داری
ارسلان: دیانا ولی...
دیانا: بسه دیگ بسه
ارسلان: دیانا نرو
دیانا: من جایی نمیرم ولی دست از سرم بردار ازم دوری کن من نمیخوام بهت وابسته شم باشه؟
ارسلان: باش...با بغضی ک از رفتن متین و نیکا بود و حال بد دیانا از اتاق رفتم بیرون سوییچ ماشینو برداشتم و زدم بیرون...
دیانا: صدای کوبیده شدن در خونه اومد ارسلان رفت...نکنه با این حال رفته بلایی سرش بیاد خدا لعنتت کنه دیانا ک این پسرو به این روز انداختی...رفتم روی تخت نشستم و بی صدا اشک ریختم....اومدم گوشیمو بردارم ک یادم اومد دیشب کوبیدمش به دیوار... حالا شماره ارسلان و از کجا بیارم
《رمان زمستون❄》
دیانا: ارسلان و بغل کردم و دوتامون تو بغل هم اشک میریختیم ولی بی صدا...
ارسلان: دیانا رو از بغل خودم جدا کردم و زل زدم تو چشای پر اشکش دستم و تو صورتش کشیدم و اشکاشو پاک کردم
دیانا: الان چی کار کنیم؟
ارسلان: زندگیمون ک تموم نشده:)
دیانا: من دیگ هیچ کسیو ندارم
ارسلان: من چی؟
دیانا: توام میری ی روزی...نیکا نباید منو تنها میزاشت
ارسلان: دیانا ببین منم با متین رفیق بودم ی مدت طولانی ولی اونم رف
دیانا: چرا رفتن؟چرا منو تنها گزاشتن...دوباره بغضم ترکید
ارسلان: خیلی اروم دوباره کشیدمش تو بغلم و موهاشو نوازش کردم...
دیانا: خیلی بغلش ارامش بهم میداد...ولی این بغل برای من نبود از بغلش جدا شدم و بلند شدم...
ارسلان: کجا میری دیانا؟
دیانا: من نمیخوام به تو وابسته شم چرا دست از سرم بر نمیداری اگه ی روزی توام بری دیگه من بد میشکنم...(با داد)
ارسلان: دیانا...صبر کن
دیانا: ارسلان دست از سرم بردار برو دنبال کسی ک دوسش داری
ارسلان: دیانا ولی...
دیانا: بسه دیگ بسه
ارسلان: دیانا نرو
دیانا: من جایی نمیرم ولی دست از سرم بردار ازم دوری کن من نمیخوام بهت وابسته شم باشه؟
ارسلان: باش...با بغضی ک از رفتن متین و نیکا بود و حال بد دیانا از اتاق رفتم بیرون سوییچ ماشینو برداشتم و زدم بیرون...
دیانا: صدای کوبیده شدن در خونه اومد ارسلان رفت...نکنه با این حال رفته بلایی سرش بیاد خدا لعنتت کنه دیانا ک این پسرو به این روز انداختی...رفتم روی تخت نشستم و بی صدا اشک ریختم....اومدم گوشیمو بردارم ک یادم اومد دیشب کوبیدمش به دیوار... حالا شماره ارسلان و از کجا بیارم
۱۸۴.۹k
۲۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.