فیک زخم پارت سوم
۲۴ ساعت بهت فرصت دادم حالا اون چیزی که باید میشد نشده!... میتونم کار دیگه ای کنم...
_لطفا یه فرصت دیگه بده حتی کمتر از ۲۴ ساعت...
-باشه باشه قبوله ولی اگه ایندفه کاری که قولش و دادی رو انجام ندی اتفاقای چندان خوبی نمیفته!...
_ قول میدم بی شک!!!
ولی کیم به این راحتی دست بردار قضیه نمیشه پس یه نیروی مخفی رو فرستاد تا پیرمرد و تعقیب کنن حتی یه دستگاه ردیابی رو به ماشین پیرمرده وصل کرد!!..
-باهات کارای زیادی دارم ابله به درد نخور ...
کسی جرئت نکرده منو عصبانی کنه ولی تو تونستی منتظر پاداشش باش!...(زیر لبش گفت)
....
پدربزرگ از همون لحظه ای که از اونجا خارج شد رفت خونه مادر جئون ...
زنگ خونه رو زد و در باز شد...
_جئون نمیخوای با پدربزرگت بیای؟
-جئون اینجا نیست میتونی بری!...
_ میدونم که دروغ میگی زنیکه
-میتونی همه جا رو نگا کنی
اون همه جای خونه رو گشت ولی اثری از جئون ندید،.. در و محکم کوبید و رفت!..
مادر جئون نگران نشد که نکنه بلایی سر پسرش بیاد...!
نیرو های مخفی از فاصله دور همه جا رو چک میکردن و متوجه شدن خونه مادر جئون اونجاست!...
پدربزرگ کل شهر و گشت ولی اثری از نوه اش نبود!!!
ولی جئون کجا بود؟
اون تمام شب رو کنار قبر پدرش بود...
شب رسید
مافیا و پیرمرد بار دوم همو ملاقات کردن ...
-ایندفه فک کنم همه چی ردیفه نه؟
_ متاسفم نتونستم پیداش کنم
- واقعا نمیتونی اون پسر کوچولو رو پیدا کنی، ناسلامتی یه مرد ۷۰ ساله ای...
پدربزرگ سکوت کرد و سرشو انداخت پایینو رفت...
-فکر می کنی کارمون همینجا تموم شده، منتظر باش ببین چه بلایی سرت میارم!...
همون شب با نیروهای خودش رفت سراغ خونه مادر جئون!...
در رو با یه ضربه تکنیکی باز کرد!...
- زود اون زنیکه رو پیدا کنین و بکشینش..
مادرش التماس میکرد باهاش کاری نداشته باشن ولی خیلی دیر شده بود...
-متاسفم
با یه شلیک اونو به قتل رسوند
- جنازه اش میمونه همینجا نیازی به مخفی کردن نداریم...
جئون دوشب کامل رو تو بیرون بود و نزدیکای قبرستون، تصمیم گرفت از اون محوطه دور بشه و به داخل شهر بره..
از اونجایی که دلش واسه مامانش تنگ شده بود رفت سراغ اون...
همینکه وارد حیاط خونه شد دید در بازه!...
سراسیمه در رو باز کرد بلند صداش میزد ولی خبری نبود!..
درِ یکی از اتاق های خونه رو باز کرد و با بدن بی جون و پر از خون مامانش مواجه شد
از شدت تعجب خشکش زد
با دستای لرزان و سرد به صورت مامانش دست میزد...
_ مطمئنم اون پیرمرد باعث این اتفاق شده ایندفه خودم زنده زنده دخلشو در میارم...
شروع کرد به گریه کردن... یه حس آمیخته از انتقام و خشم و غم کل وجودشو پر کرده بود...
برای یه پسر ۱۷ ساله بار این غم واقعا سنگین بود...
اون شب رو پریشون تو خیابونا ولگرد و بدون مقصد قدم میزد
روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست...
_لطفا یه فرصت دیگه بده حتی کمتر از ۲۴ ساعت...
-باشه باشه قبوله ولی اگه ایندفه کاری که قولش و دادی رو انجام ندی اتفاقای چندان خوبی نمیفته!...
_ قول میدم بی شک!!!
ولی کیم به این راحتی دست بردار قضیه نمیشه پس یه نیروی مخفی رو فرستاد تا پیرمرد و تعقیب کنن حتی یه دستگاه ردیابی رو به ماشین پیرمرده وصل کرد!!..
-باهات کارای زیادی دارم ابله به درد نخور ...
کسی جرئت نکرده منو عصبانی کنه ولی تو تونستی منتظر پاداشش باش!...(زیر لبش گفت)
....
پدربزرگ از همون لحظه ای که از اونجا خارج شد رفت خونه مادر جئون ...
زنگ خونه رو زد و در باز شد...
_جئون نمیخوای با پدربزرگت بیای؟
-جئون اینجا نیست میتونی بری!...
_ میدونم که دروغ میگی زنیکه
-میتونی همه جا رو نگا کنی
اون همه جای خونه رو گشت ولی اثری از جئون ندید،.. در و محکم کوبید و رفت!..
مادر جئون نگران نشد که نکنه بلایی سر پسرش بیاد...!
نیرو های مخفی از فاصله دور همه جا رو چک میکردن و متوجه شدن خونه مادر جئون اونجاست!...
پدربزرگ کل شهر و گشت ولی اثری از نوه اش نبود!!!
ولی جئون کجا بود؟
اون تمام شب رو کنار قبر پدرش بود...
شب رسید
مافیا و پیرمرد بار دوم همو ملاقات کردن ...
-ایندفه فک کنم همه چی ردیفه نه؟
_ متاسفم نتونستم پیداش کنم
- واقعا نمیتونی اون پسر کوچولو رو پیدا کنی، ناسلامتی یه مرد ۷۰ ساله ای...
پدربزرگ سکوت کرد و سرشو انداخت پایینو رفت...
-فکر می کنی کارمون همینجا تموم شده، منتظر باش ببین چه بلایی سرت میارم!...
همون شب با نیروهای خودش رفت سراغ خونه مادر جئون!...
در رو با یه ضربه تکنیکی باز کرد!...
- زود اون زنیکه رو پیدا کنین و بکشینش..
مادرش التماس میکرد باهاش کاری نداشته باشن ولی خیلی دیر شده بود...
-متاسفم
با یه شلیک اونو به قتل رسوند
- جنازه اش میمونه همینجا نیازی به مخفی کردن نداریم...
جئون دوشب کامل رو تو بیرون بود و نزدیکای قبرستون، تصمیم گرفت از اون محوطه دور بشه و به داخل شهر بره..
از اونجایی که دلش واسه مامانش تنگ شده بود رفت سراغ اون...
همینکه وارد حیاط خونه شد دید در بازه!...
سراسیمه در رو باز کرد بلند صداش میزد ولی خبری نبود!..
درِ یکی از اتاق های خونه رو باز کرد و با بدن بی جون و پر از خون مامانش مواجه شد
از شدت تعجب خشکش زد
با دستای لرزان و سرد به صورت مامانش دست میزد...
_ مطمئنم اون پیرمرد باعث این اتفاق شده ایندفه خودم زنده زنده دخلشو در میارم...
شروع کرد به گریه کردن... یه حس آمیخته از انتقام و خشم و غم کل وجودشو پر کرده بود...
برای یه پسر ۱۷ ساله بار این غم واقعا سنگین بود...
اون شب رو پریشون تو خیابونا ولگرد و بدون مقصد قدم میزد
روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست...
۹۶۳
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.