٭خونـِ خُوشگِل مَن! -پارت72-
س.ی:توی رستوران متوجه شدم گونووک اونجاس!
انگار اونم متوجه حضورمون شده بود پس باید با احتیاط رفتار میکردم
البته خب زمانی که توی کافه داشتی میگشتی نزدیک پلهها بود و مجبور بودم بیارمت سرجات که نبینتت..
من:تقریبا یادم نبود ولی ممنون که روشن کردی قضیه چیه•-•
اما هنوز نفهمیدم من چه خاصیتی واسش دارم•-•
س.ی:خونت! خون تو یکی از نوعهای خاصه که خاصیتهای زیادی برای جمعیت بزرگی از خوناشاما میتونه داشته باشه!!
من:چی؟:|
س.ی:نوع خون تو، مامانت و یه عده از افراد خانواده مادریت یه نوع معمولی نیست و هرکدوم یه خاصیتی داره که مثلا باعث میشه خوناشام جوونتر بشه، قدرتهاش افزایش پیدا کنه یا قدرت ویژهای بهش بده!
من:چقدر جالب و مسخره:||
(با فکری که لحظهای از ذهنم عبور کرد صندلیمو ازش فاصله دادم)
من:نکنه تو..
س.ی:اصلا شوخی جالبی نیست:|
بعد این مدت به نظرت من همچین کسیم؟:||
من:اوه نه، راست میگیا..
حواسم نبود! (صندلیو برمیگردونم سر جاش)
من:ولی صبرکن...
تو گفتی مامانم و یه عده از افراد خانواده مادریم؟!
س.ی:{لبخندضایع}اره..
چطور؟
من:اونا تو خطر نیستن؟!
س.ی:{لبخندضایعتر}ن.. هه معلومه که نهه!!
من:این یعنی بلعههههه خیلییی توووو خطررر قرارر دارررننن ...:|
س.ی:{لبخندفروکششده و چهرهمتاسف}متاسفانه درست گفتی..
اما نه رو اون حد هم، تقریبا همشونو شناسایی کردیم و مراقبشونیم
من:مرسی*-*
س.ی:الان دیگه همهچی اوکی شد؟!:)
من:نه:))
برای چی و به کی زنگ میزدی؟!
س.ی:گفتم هرکدوم مراقب انسانهایی که خون خاص دارن هستیم
تا اون وسیله مورد نظر که برای اینکاره ساخته میشد چند روزی هماهنگ چند نفر از دور تحت نظرتون داشتیم
من:فکرکنم فهمیدم اون یارو که امشب دیدمش می بود...
س.ی:جدی؟! کی بوده؟!
انگار اونم متوجه حضورمون شده بود پس باید با احتیاط رفتار میکردم
البته خب زمانی که توی کافه داشتی میگشتی نزدیک پلهها بود و مجبور بودم بیارمت سرجات که نبینتت..
من:تقریبا یادم نبود ولی ممنون که روشن کردی قضیه چیه•-•
اما هنوز نفهمیدم من چه خاصیتی واسش دارم•-•
س.ی:خونت! خون تو یکی از نوعهای خاصه که خاصیتهای زیادی برای جمعیت بزرگی از خوناشاما میتونه داشته باشه!!
من:چی؟:|
س.ی:نوع خون تو، مامانت و یه عده از افراد خانواده مادریت یه نوع معمولی نیست و هرکدوم یه خاصیتی داره که مثلا باعث میشه خوناشام جوونتر بشه، قدرتهاش افزایش پیدا کنه یا قدرت ویژهای بهش بده!
من:چقدر جالب و مسخره:||
(با فکری که لحظهای از ذهنم عبور کرد صندلیمو ازش فاصله دادم)
من:نکنه تو..
س.ی:اصلا شوخی جالبی نیست:|
بعد این مدت به نظرت من همچین کسیم؟:||
من:اوه نه، راست میگیا..
حواسم نبود! (صندلیو برمیگردونم سر جاش)
من:ولی صبرکن...
تو گفتی مامانم و یه عده از افراد خانواده مادریم؟!
س.ی:{لبخندضایع}اره..
چطور؟
من:اونا تو خطر نیستن؟!
س.ی:{لبخندضایعتر}ن.. هه معلومه که نهه!!
من:این یعنی بلعههههه خیلییی توووو خطررر قرارر دارررننن ...:|
س.ی:{لبخندفروکششده و چهرهمتاسف}متاسفانه درست گفتی..
اما نه رو اون حد هم، تقریبا همشونو شناسایی کردیم و مراقبشونیم
من:مرسی*-*
س.ی:الان دیگه همهچی اوکی شد؟!:)
من:نه:))
برای چی و به کی زنگ میزدی؟!
س.ی:گفتم هرکدوم مراقب انسانهایی که خون خاص دارن هستیم
تا اون وسیله مورد نظر که برای اینکاره ساخته میشد چند روزی هماهنگ چند نفر از دور تحت نظرتون داشتیم
من:فکرکنم فهمیدم اون یارو که امشب دیدمش می بود...
س.ی:جدی؟! کی بوده؟!
۱.۱k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.