هنگامی که به تو مینگرم ؛ تمام اشخاص و اشیاء از نظرم محو م
هنگامی که به تو مینگرم ؛ تمام اشخاص و اشیاء از نظرم محو میشوند...چیزی جز تو در نگاهم ، نمیتوان یافت ،.
چشمانت مانندِ آن ستاره ای است که در آسمانِ پر ستاره ی شب ؛ چشمم را گرفت ، همان ستاره ای که از لحظه ی دیدار برگزیدمش و سوگند یاد کردم که همیشه عاشقش باشمو حتی نیم نگاهی به دیگر ستاره ها نیندازم...
و لبخندت ؛ مانند طلوع خورشید خیره کننده است ، همانقدر پررنگ ، همانقدر زیبا..هنگامی که میخندی انگار قلبم را در دریاچه ای در دور دست ها زیر آسمان آبی بر روی تِکه چوبی رها میکنند . حسم در آن لحظه درست همینطور است ، انگار بر روی آبی آرام شناورم ، آرامش به روحم تزریق میشودو باعث میشود من هم لبخند بزنم ،
چهرهات نیز.....چهره ات نیز همانند انعکاس ماه بر روی برکه نیلی است که در جنگل میان درختان ویستریا پنهان شده ،؛ همانقدر غیر قابل توصیف..
و اما تو ، آه از تو که امان از روزگارم دراورده ای...آخر تو چطور اینقدر کاملی ¡¿
تو....تو برای من مانند آن رزی هستی که پشت ویترینی در شهری کهن در دکهی زرگری ، که از الماس و جواهرات پر شده ، قرار دادهاندو به هیچ قیمتی و هیچ اهدی نخواهند داد ؛
تو درست مانند همان رزی....همانقدر لطیف ؛ همانقدر خیره کننده ؛ و در عین حال همانقدر دست نیافتنی ،.
از هر سوی این دکهی آغشته به سنگ های قیمتی و طلا و جواهر به تو ، تنها رز این شهر مینگرم چیز جدیدو خاصی را میابم ؛ شاید تو فکر کنی بخاطر خار های روی ساقهات ، دردناکو زننده باشی اماّ...ای کاش میتوانستی از دید من به خودت بنگری تا ببینی از هر طرف هم به خودت نگاه کنی ، بینظیری....:)
تو هیچگاه برای من دردناک نبودی که من بخواهم از تو ترسی در دلم راه دهم . تو همیشه کامل و بینقص بودی ؛
حتی اگر روزی یکی از خارهایت در دستم فرو رود ، از پوستم عبور کندو بر گوشتم بنشیندو به استخانم رسد ؛
من باز هم تورا دوست خواهم داشت....
رزِ بینظیرِ من....(:
چشمانت مانندِ آن ستاره ای است که در آسمانِ پر ستاره ی شب ؛ چشمم را گرفت ، همان ستاره ای که از لحظه ی دیدار برگزیدمش و سوگند یاد کردم که همیشه عاشقش باشمو حتی نیم نگاهی به دیگر ستاره ها نیندازم...
و لبخندت ؛ مانند طلوع خورشید خیره کننده است ، همانقدر پررنگ ، همانقدر زیبا..هنگامی که میخندی انگار قلبم را در دریاچه ای در دور دست ها زیر آسمان آبی بر روی تِکه چوبی رها میکنند . حسم در آن لحظه درست همینطور است ، انگار بر روی آبی آرام شناورم ، آرامش به روحم تزریق میشودو باعث میشود من هم لبخند بزنم ،
چهرهات نیز.....چهره ات نیز همانند انعکاس ماه بر روی برکه نیلی است که در جنگل میان درختان ویستریا پنهان شده ،؛ همانقدر غیر قابل توصیف..
و اما تو ، آه از تو که امان از روزگارم دراورده ای...آخر تو چطور اینقدر کاملی ¡¿
تو....تو برای من مانند آن رزی هستی که پشت ویترینی در شهری کهن در دکهی زرگری ، که از الماس و جواهرات پر شده ، قرار دادهاندو به هیچ قیمتی و هیچ اهدی نخواهند داد ؛
تو درست مانند همان رزی....همانقدر لطیف ؛ همانقدر خیره کننده ؛ و در عین حال همانقدر دست نیافتنی ،.
از هر سوی این دکهی آغشته به سنگ های قیمتی و طلا و جواهر به تو ، تنها رز این شهر مینگرم چیز جدیدو خاصی را میابم ؛ شاید تو فکر کنی بخاطر خار های روی ساقهات ، دردناکو زننده باشی اماّ...ای کاش میتوانستی از دید من به خودت بنگری تا ببینی از هر طرف هم به خودت نگاه کنی ، بینظیری....:)
تو هیچگاه برای من دردناک نبودی که من بخواهم از تو ترسی در دلم راه دهم . تو همیشه کامل و بینقص بودی ؛
حتی اگر روزی یکی از خارهایت در دستم فرو رود ، از پوستم عبور کندو بر گوشتم بنشیندو به استخانم رسد ؛
من باز هم تورا دوست خواهم داشت....
رزِ بینظیرِ من....(:
۶.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.