چندپارتی` ماه من`
part ¹
******
_¹⁶ سال قبل _
ذهنِ + : از دلدرد ب خودم پیچیده بودم ک با شنیدن صدای زنگِ خونه سریع رفتم و در رو باز کردن و با چهره سرد و خالی از حسِ تهیونگ رو ب رو شدم....
_:اومدم وسایلم رو ببرم قراره جدا شیم خودت ک میدونی خانمِ محترم...
+ :بیا داخل...*لبخندفیک و غمگین
_:نمیگفتی هم میومدم ب هرحال خونه نصفش مال منه...
:*سکوت اختیار کرده
_ ³⁰ مین بعد _
+ :من باید بات حرف بزنم تهی....
_:اسممو ب زبونت نیار ما باهم غریبه ایم...باتو حرفی ندارم...
:من دارم...
_:ب نظرت واسم حرفات مهمه؟
تهیونگ ب سمتِ درِ خونه رفت خواست بره بیرون ک....
× :فک نمیکردم همچین آدمی باشی ک بچه خودتو ول کنی!
_:چی؟
_:تو حامله ای؟
تهیونگ چمدونشو رها کرد و ب سمت دختر اومد...
_:پرسیدم حامله ای مینهی؟
+ :آره...
_:هوفف...
+:شاید تو بخای جدا شیم اما من نمیخوام بچم بیپدر بزرگ شه...اگه ی ذره انسانیت و غیرت تو وجود...
_:واقن فک کردی بچمو ول میکنم؟
لازمه ب عرضت برسونم فردا میریم بیمارستان برای اینکه تست بگیریم...
+ :انقد بم بی اعتمادی؟فک کردی دروغ میگم؟
_:*سکوت کرده
+ :*لبخند تلخ*,بخاطر بچه میمونی؟
_:آره...اگه بچه ای درکار باشه میمونم...وگرنه دوست ندارم باتو دیگه زندگی کنم....
+ :میگَما تهیونگ *. .🙂.
اونَممِثلِمَننِگرانِتمیشه .؟
اونَممِثلمَنخُدِشوبَراتلوسمیکُنه؟
اونَممِثلِمَنبِهتمیگهسیگارنَکِشضَرَرداره؟
اونَممِثلمَنهَرکاریمیکُنهتاخوشحالبِشی؟
اونَممِثلِمَنشَبابهخاطِرِتبیدارمیمونه؟
اونَممِثلمَنجونِشوبراتمیده؟
اونَممِثلمَندوسِتداره .؟
اندازهمندوسشداری ؟. ! :))
_:بس کن....
تهیونگ کتشو انداخت روی دسته مبل و رو مبل دراز کشید و ساعدشو رو پیشونیش گذاشت و چشماشو بست...
مینهی رو مبل روب روش نشست و لب زد:
+ :تو خیلی چیز ها نمیدونی...
نمیدونی چقد یواشکی نگاهت کردم...
نمیدونی شبا چقدر بهت فکر کردم...
و در اخر تو نمیدونی که...
چقدر عاشقتم:))))
_:مهم نیست...
+ :بهتره بگی من هیچوقت برات مهم نبودم!*اشکاشو پاک میکنه
_:و هیچوقت مهم نمیشی برام!
_ ⁵ سالگی هایون*همون ات* _
صدای خنده خونه رو پر کرده بود...
_:موهایه منو کشیدی خانم کوچولووو....*هایون و قلقلک میده
×:*خنده*باباییی*خنده*بس...*خنده*کن...
+:پدر و دختر عایا میدونین منم تو این خونه وجود دارم؟
_:او مامانت حسودیش شده پرنسس کیم!
×:مامانی حچودی نتن بابایی هلدومون لو دوشت داله! پگه نه بابایی؟
تهیونگ بوسه ای ب لپایه دخترش زد و گفت:
_:معلومه عزیزدلم!
+ :بیاید شام!
×:چچم مامانی ژونمم!*با خنده
_ ¹⁶ سالگی هایون _ زمانِ حال _
"هایون":
×:مامان...
+: جونه مامان؟
×:فدای اون جان گفتنت....
+ :خدا نکنه....
×:مامی امشب ک بابا رفته نریم بیرون؟..
****
لایک ⁴¹ کامنت ³⁰
******
_¹⁶ سال قبل _
ذهنِ + : از دلدرد ب خودم پیچیده بودم ک با شنیدن صدای زنگِ خونه سریع رفتم و در رو باز کردن و با چهره سرد و خالی از حسِ تهیونگ رو ب رو شدم....
_:اومدم وسایلم رو ببرم قراره جدا شیم خودت ک میدونی خانمِ محترم...
+ :بیا داخل...*لبخندفیک و غمگین
_:نمیگفتی هم میومدم ب هرحال خونه نصفش مال منه...
:*سکوت اختیار کرده
_ ³⁰ مین بعد _
+ :من باید بات حرف بزنم تهی....
_:اسممو ب زبونت نیار ما باهم غریبه ایم...باتو حرفی ندارم...
:من دارم...
_:ب نظرت واسم حرفات مهمه؟
تهیونگ ب سمتِ درِ خونه رفت خواست بره بیرون ک....
× :فک نمیکردم همچین آدمی باشی ک بچه خودتو ول کنی!
_:چی؟
_:تو حامله ای؟
تهیونگ چمدونشو رها کرد و ب سمت دختر اومد...
_:پرسیدم حامله ای مینهی؟
+ :آره...
_:هوفف...
+:شاید تو بخای جدا شیم اما من نمیخوام بچم بیپدر بزرگ شه...اگه ی ذره انسانیت و غیرت تو وجود...
_:واقن فک کردی بچمو ول میکنم؟
لازمه ب عرضت برسونم فردا میریم بیمارستان برای اینکه تست بگیریم...
+ :انقد بم بی اعتمادی؟فک کردی دروغ میگم؟
_:*سکوت کرده
+ :*لبخند تلخ*,بخاطر بچه میمونی؟
_:آره...اگه بچه ای درکار باشه میمونم...وگرنه دوست ندارم باتو دیگه زندگی کنم....
+ :میگَما تهیونگ *. .🙂.
اونَممِثلِمَننِگرانِتمیشه .؟
اونَممِثلمَنخُدِشوبَراتلوسمیکُنه؟
اونَممِثلِمَنبِهتمیگهسیگارنَکِشضَرَرداره؟
اونَممِثلمَنهَرکاریمیکُنهتاخوشحالبِشی؟
اونَممِثلِمَنشَبابهخاطِرِتبیدارمیمونه؟
اونَممِثلمَنجونِشوبراتمیده؟
اونَممِثلمَندوسِتداره .؟
اندازهمندوسشداری ؟. ! :))
_:بس کن....
تهیونگ کتشو انداخت روی دسته مبل و رو مبل دراز کشید و ساعدشو رو پیشونیش گذاشت و چشماشو بست...
مینهی رو مبل روب روش نشست و لب زد:
+ :تو خیلی چیز ها نمیدونی...
نمیدونی چقد یواشکی نگاهت کردم...
نمیدونی شبا چقدر بهت فکر کردم...
و در اخر تو نمیدونی که...
چقدر عاشقتم:))))
_:مهم نیست...
+ :بهتره بگی من هیچوقت برات مهم نبودم!*اشکاشو پاک میکنه
_:و هیچوقت مهم نمیشی برام!
_ ⁵ سالگی هایون*همون ات* _
صدای خنده خونه رو پر کرده بود...
_:موهایه منو کشیدی خانم کوچولووو....*هایون و قلقلک میده
×:*خنده*باباییی*خنده*بس...*خنده*کن...
+:پدر و دختر عایا میدونین منم تو این خونه وجود دارم؟
_:او مامانت حسودیش شده پرنسس کیم!
×:مامانی حچودی نتن بابایی هلدومون لو دوشت داله! پگه نه بابایی؟
تهیونگ بوسه ای ب لپایه دخترش زد و گفت:
_:معلومه عزیزدلم!
+ :بیاید شام!
×:چچم مامانی ژونمم!*با خنده
_ ¹⁶ سالگی هایون _ زمانِ حال _
"هایون":
×:مامان...
+: جونه مامان؟
×:فدای اون جان گفتنت....
+ :خدا نکنه....
×:مامی امشب ک بابا رفته نریم بیرون؟..
****
لایک ⁴¹ کامنت ³⁰
۲۸.۶k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.