فیک عشق خونی پارت8 بخش اول
قسمت هشتم: روز تمیزکاری
سایا:
من دارم از درد میمیرم، اونوقت این دوتا دارن چرت و پرت میگن برای خودشون و هی میخندن -_- تهیونگ کلافه پوفی کرد ـــ این اریکا هم رفت انگار کمک بسازه برگرده. جونگ کوک ـــ حتما باز درگیر جیمین شده، کلا توی این پنج سال هروقت دیده بودمش چسبیده بود به جیمین مثله کنه تهیونگ ـــ شاید باورت نشه ولی اون خیلی تغییر کرده. با باد سردی که وزید به خودم لرزیدم و معلومه تهیونگ هم سردش شد که سریع گف ـــ کوکی، سایا رو بیار خونه.من برم لباسامو عوض کنم سردم شد. اینو گفت و رفت. از سرما لرز گرفتم و خودمو بغل کردم. به خاطر اینکه سوتین نپوشیده بودم، حس میکردم سینه هام به دوتا گوله یخ تبدیل شدن *-* جونگ کوک سرش رو خاروند و زیر لب گفت ــ اخه اریکا گفت تکونش ندیم...سری تکون داد و اومد سمتم. یکی از بازوهام رو گرفت و بلندم کرد و وقتی ایستادم بازوم رو رها کرد تا بغلم کنه چون نمی تونستم پامو تکون بدم و راه برم، که یهو به خاطر اینکه پام هم درد میکرد و هم خواب رفته بود داشتم میفتادم روی زمین که سریع گرفتتم. با حسه درد کم و مورمور کننده ای، با تعجب به دست جونگ کوک که روی یکی از سینه هام بود خیره شدم. اب دهنش رو صدا دار قورت داد و خواست با اون دستش بازوم رو بگیره و سریع این دستش رو از روی سینم برداره و دوباره کمکم کنه قشنگ بایستم که ناخوداگاه فشار تقریبا محکمی به سینم وارد کرد. لبامو روی هم فشردم و از خجالت پودر شدم. سوتین هم که ندارم خاک توی سرم، قشنگ فشارش داد. نفسش رو کلافه فوت کرد و یک دستش رو تکیه گاه کمرم کرد و دست دیگش هم زیر رون هام قرار داد و بلندم کرد. برای اینکه حس میکردم میفتم، یقه لباسش رو صفت گرفتم و سرمو انداختم پایین. زیر چشمی، نیم نگاهی بهش انداختم، اخم ریزی که کرده بود چهرش رو جدی نشون میداد، انگار داره بمب جا به جا میکنه *-* وارد عمارت شدیم و یک راست بردتم توی اتاقم. روی تختم گذاشتتم. لباسی از روی کمد در اورد و گفت ـــ باید لباست رو عوض کنی وگرنه سرما می خوری. سری تکون دادم. لباس رو کنارم گذاشت و نگاهی به لباسی که الان تنم بود انداخت. بی هیچ حرفی رفت قسمت کنار تاج تخت که پشت سر من میشد ایستاد و از پشت بهم نزدیک شد. موهامو کنار زد و زیپ لباسمو کمی کشید پایین که سیخ نشستم و با صدای لرزونی گفتم ـــ داری...چ..چیکار..میکنی؟! جونگ کوک ـــ تنهایی نمی تونی لباست رو عوض کنی، من کمکت میکنم! سریع گفتم ـــ نه خودم میتونم نیازی نیس. نفسش رو فوت کرد که چون فاصلش باهام کم بود، داغی نفسش رو پشت گردنم حس کردم. جدی گفت ـــ نگران نباش، قرار نیست اذیتت کنم و بهت دست بزنم. سرمو خجالت زده انداختم پایین که زیپ لباسمو کامل کشید پایین.
حس می کردم هوا خیلی سنگین شده و الانه که خفه بشم. زیپ لباس رو کامل کشید پایین و از قسمت شونه های لباس گرفت و به سمت پایین هدایتش کرد، چون لباسم خداروشکر استین دار نبود، راحت بالاتنه لباس رو تا کمرم کشید پایین. سریع با دستام سینه های لختم رو پوشوندم. متعجب گفت ــ چرا...لباس زیر نپوشیدی؟! لبمو گزیدم و گفتم ـــ چون..اذیت میشم و احساس خفگی میکنم. نمی تونستم ریکشنش رو ببینم ولی امیدوارم با دیدن بدن سفیدم تحریک نشه، کار دستم بده *-* لباس جدید رو برداشت و زیپش رو باز کرد. از قسمت سرم لباس رو شروع کرد به پوشیدن و هی دامنش رو میکشید به سمت پایین تا قسمت کمر لباس از جای سینه هام رد بشه. بالاخره موفق شد و سریع زیپ لباس رو بست. تخت رو دور زد و اومد مقابلم ایستاد و خواست لباس قبلی رو از جای کمرم بکشه پایین. خیلی صورتش نزدیکم بود و احساس خجالت شدید داشت آبم میکرد. به بازوهاش که به خاطر فشار برای در اوردن لباس از تنم، منقبض شده بودن و عضله هاش کاملا پیدا بود نگاهی انداختم. یک لحظه به این فکر کردم که جونگ کوک خیلی بدنش ترسناکه ها، هرکی باهاش در بیفته مرگش حتمیه. نفسش رو فوت کرد و لباس رو در اورد و به من نگاه کرد که سریع نگاهمو از بدنش گرفتم. خاک توی سرم، نابود شدم. سرمو انداختم پایین که گفت ـــ الان دکتر میرسه و درمانت میکنه پس نگران نباش. لبخند محوی زد و موهامو بهم ریخت که با ابروهای بالا رفته نگاش کردم. بلند شد و رفت سمت در، تا در رو باز کرد خدمتکار سراسیمه وارد اتاق شد ـــ ارباب، دکتر اومد. جونگ کوک سرشو تکون داد و بعد لباس خیسم رو داد دست خدمتکار. با ورود دکتر یکم خودمو جمع و جور کردم. با لبخند گشادی وارد شد و اومد روی صندلی کنار تخت نشست ـــ باز میبینم بلا سر خودت اوردی! لبخند خجالت زده ای زدم و گفتم ـــ دکتر جین، معذرت می خوام همش شما رو توی زحمت میندازم. در حالی که داشت بلند میشد تا بره پامو معاینه کنه گفت ـــ اشکالی نداره، حداقل تو باعث میشی من ماهی یکبار پام به عمارت پارک برسه و جیمینه بی معرفت رو ببینم.
سایا:
من دارم از درد میمیرم، اونوقت این دوتا دارن چرت و پرت میگن برای خودشون و هی میخندن -_- تهیونگ کلافه پوفی کرد ـــ این اریکا هم رفت انگار کمک بسازه برگرده. جونگ کوک ـــ حتما باز درگیر جیمین شده، کلا توی این پنج سال هروقت دیده بودمش چسبیده بود به جیمین مثله کنه تهیونگ ـــ شاید باورت نشه ولی اون خیلی تغییر کرده. با باد سردی که وزید به خودم لرزیدم و معلومه تهیونگ هم سردش شد که سریع گف ـــ کوکی، سایا رو بیار خونه.من برم لباسامو عوض کنم سردم شد. اینو گفت و رفت. از سرما لرز گرفتم و خودمو بغل کردم. به خاطر اینکه سوتین نپوشیده بودم، حس میکردم سینه هام به دوتا گوله یخ تبدیل شدن *-* جونگ کوک سرش رو خاروند و زیر لب گفت ــ اخه اریکا گفت تکونش ندیم...سری تکون داد و اومد سمتم. یکی از بازوهام رو گرفت و بلندم کرد و وقتی ایستادم بازوم رو رها کرد تا بغلم کنه چون نمی تونستم پامو تکون بدم و راه برم، که یهو به خاطر اینکه پام هم درد میکرد و هم خواب رفته بود داشتم میفتادم روی زمین که سریع گرفتتم. با حسه درد کم و مورمور کننده ای، با تعجب به دست جونگ کوک که روی یکی از سینه هام بود خیره شدم. اب دهنش رو صدا دار قورت داد و خواست با اون دستش بازوم رو بگیره و سریع این دستش رو از روی سینم برداره و دوباره کمکم کنه قشنگ بایستم که ناخوداگاه فشار تقریبا محکمی به سینم وارد کرد. لبامو روی هم فشردم و از خجالت پودر شدم. سوتین هم که ندارم خاک توی سرم، قشنگ فشارش داد. نفسش رو کلافه فوت کرد و یک دستش رو تکیه گاه کمرم کرد و دست دیگش هم زیر رون هام قرار داد و بلندم کرد. برای اینکه حس میکردم میفتم، یقه لباسش رو صفت گرفتم و سرمو انداختم پایین. زیر چشمی، نیم نگاهی بهش انداختم، اخم ریزی که کرده بود چهرش رو جدی نشون میداد، انگار داره بمب جا به جا میکنه *-* وارد عمارت شدیم و یک راست بردتم توی اتاقم. روی تختم گذاشتتم. لباسی از روی کمد در اورد و گفت ـــ باید لباست رو عوض کنی وگرنه سرما می خوری. سری تکون دادم. لباس رو کنارم گذاشت و نگاهی به لباسی که الان تنم بود انداخت. بی هیچ حرفی رفت قسمت کنار تاج تخت که پشت سر من میشد ایستاد و از پشت بهم نزدیک شد. موهامو کنار زد و زیپ لباسمو کمی کشید پایین که سیخ نشستم و با صدای لرزونی گفتم ـــ داری...چ..چیکار..میکنی؟! جونگ کوک ـــ تنهایی نمی تونی لباست رو عوض کنی، من کمکت میکنم! سریع گفتم ـــ نه خودم میتونم نیازی نیس. نفسش رو فوت کرد که چون فاصلش باهام کم بود، داغی نفسش رو پشت گردنم حس کردم. جدی گفت ـــ نگران نباش، قرار نیست اذیتت کنم و بهت دست بزنم. سرمو خجالت زده انداختم پایین که زیپ لباسمو کامل کشید پایین.
حس می کردم هوا خیلی سنگین شده و الانه که خفه بشم. زیپ لباس رو کامل کشید پایین و از قسمت شونه های لباس گرفت و به سمت پایین هدایتش کرد، چون لباسم خداروشکر استین دار نبود، راحت بالاتنه لباس رو تا کمرم کشید پایین. سریع با دستام سینه های لختم رو پوشوندم. متعجب گفت ــ چرا...لباس زیر نپوشیدی؟! لبمو گزیدم و گفتم ـــ چون..اذیت میشم و احساس خفگی میکنم. نمی تونستم ریکشنش رو ببینم ولی امیدوارم با دیدن بدن سفیدم تحریک نشه، کار دستم بده *-* لباس جدید رو برداشت و زیپش رو باز کرد. از قسمت سرم لباس رو شروع کرد به پوشیدن و هی دامنش رو میکشید به سمت پایین تا قسمت کمر لباس از جای سینه هام رد بشه. بالاخره موفق شد و سریع زیپ لباس رو بست. تخت رو دور زد و اومد مقابلم ایستاد و خواست لباس قبلی رو از جای کمرم بکشه پایین. خیلی صورتش نزدیکم بود و احساس خجالت شدید داشت آبم میکرد. به بازوهاش که به خاطر فشار برای در اوردن لباس از تنم، منقبض شده بودن و عضله هاش کاملا پیدا بود نگاهی انداختم. یک لحظه به این فکر کردم که جونگ کوک خیلی بدنش ترسناکه ها، هرکی باهاش در بیفته مرگش حتمیه. نفسش رو فوت کرد و لباس رو در اورد و به من نگاه کرد که سریع نگاهمو از بدنش گرفتم. خاک توی سرم، نابود شدم. سرمو انداختم پایین که گفت ـــ الان دکتر میرسه و درمانت میکنه پس نگران نباش. لبخند محوی زد و موهامو بهم ریخت که با ابروهای بالا رفته نگاش کردم. بلند شد و رفت سمت در، تا در رو باز کرد خدمتکار سراسیمه وارد اتاق شد ـــ ارباب، دکتر اومد. جونگ کوک سرشو تکون داد و بعد لباس خیسم رو داد دست خدمتکار. با ورود دکتر یکم خودمو جمع و جور کردم. با لبخند گشادی وارد شد و اومد روی صندلی کنار تخت نشست ـــ باز میبینم بلا سر خودت اوردی! لبخند خجالت زده ای زدم و گفتم ـــ دکتر جین، معذرت می خوام همش شما رو توی زحمت میندازم. در حالی که داشت بلند میشد تا بره پامو معاینه کنه گفت ـــ اشکالی نداره، حداقل تو باعث میشی من ماهی یکبار پام به عمارت پارک برسه و جیمینه بی معرفت رو ببینم.
۶۱.۰k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱