در روزهای سخت جنگ، جایی در میان خاک و خون، سرباز جوانی نا
در روزهای سخت جنگ، جایی در میان خاک و خون، سرباز جوانی نامهای به معشوقهاش نوشت. در آن لحظات تاریک، او تنها به یک چیز فکر میکرد: به پایان جنگ، به بازگشت به خانه و به ازدواج با زنی که قلبش را برای او گرو گذاشته بود. در تصورش، دنیایی میدید پر از رنگ و عطر، پر از گلهای رنگارنگ و زندگیای سرشار از امید.
در دل شب، زیر نور کمسوی ماه، او از رویاهایش برای همسر آیندهاش نوشت. از روزی گفت که زمین پر از گلهای وحشی خواهد شد و دختر زیبایشان، با خندههایش، تاریکیها را روشن خواهد کرد. انگار همین رویاها بودند که او را زنده نگه میداشتند، مانند شعلهای کوچک که در دل طوفان شعله میکشد.
اما سرنوشت مهربان نبود. چند روز بعد، او در میان نبردهای سنگین از دست رفت و نامهاش، خیس از خون و خاک، در جیب کت کهنهاش باقی ماند. نامهای که هرگز به مقصد نرسید، اما یادگاری شد از عشقی پاک و آرزوهایی که هیچگاه به حقیقت نپیوستند.
سالها گذشت و در میان آثار باقیمانده از جنگ، نامهای خاکگرفته پیدا شد؛ .....💔
در دل شب، زیر نور کمسوی ماه، او از رویاهایش برای همسر آیندهاش نوشت. از روزی گفت که زمین پر از گلهای وحشی خواهد شد و دختر زیبایشان، با خندههایش، تاریکیها را روشن خواهد کرد. انگار همین رویاها بودند که او را زنده نگه میداشتند، مانند شعلهای کوچک که در دل طوفان شعله میکشد.
اما سرنوشت مهربان نبود. چند روز بعد، او در میان نبردهای سنگین از دست رفت و نامهاش، خیس از خون و خاک، در جیب کت کهنهاش باقی ماند. نامهای که هرگز به مقصد نرسید، اما یادگاری شد از عشقی پاک و آرزوهایی که هیچگاه به حقیقت نپیوستند.
سالها گذشت و در میان آثار باقیمانده از جنگ، نامهای خاکگرفته پیدا شد؛ .....💔
۱۸۲
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.