Life..
درون من شهریست که در آن همهی آدمهایش لال هستند. احساساتشان را به بهانه لال بودن سرکوب میکنند و هیچگاه به یکدیگر نمیگویند دوستت دارم. در آن شهر همه دیوانهاند و دیوانه خانهای نیست که حالشان را دریابد.
آنجا همه روزی خوب بودهاند اما از گذشته میترسند، از آینده یکدیگر میترسند، از درک نشدن میترسند.
از اینکه بروند و کسی سراغشان را نگیرد میترسند اما من هم در آن شهر زندگی میکنم، من از چیزی نمیترسم، از گذشته نمیترسم، لال نیستم و احساساتم را سرکوب نمیکنم اما سکوت میکنم و آن شهر میشود شهر بغضها.
آنجا همه روزی خوب بودهاند اما از گذشته میترسند، از آینده یکدیگر میترسند، از درک نشدن میترسند.
از اینکه بروند و کسی سراغشان را نگیرد میترسند اما من هم در آن شهر زندگی میکنم، من از چیزی نمیترسم، از گذشته نمیترسم، لال نیستم و احساساتم را سرکوب نمیکنم اما سکوت میکنم و آن شهر میشود شهر بغضها.
۳.۲k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.