پارت 3
فیک:شیطانی_در_ظاهر_فرشته
*چند ماه بعد*
پایش را تند تند میکوبید رو زمین انگار دیگر از منتظر وایسادن خسته شده بود «ساسکه بدو دیگه نمیخوایم که بریم عروسی زود باش!»
ساسکه با آرامش کامل در خونه رو بست و گفت «داشتم خدافظی میکردم بعدشم همیشه تو انقدر زود میری؟»
«معلومه که آره، الان هم بدو بیا»
ساسکه آهی کشید و پشت سر هیتومی به طرف آکادمی راه افتاده.
....
ایروکا سنسه: «کلاس تمومه میتونید برید امتحان کونای فردا هم فراموش نکنید!» هیتومی داشت واسایلش رو جمع میکرد که ساسکه ناگهان گفت: «نظرت چی یه سر بریم دانگو فروشی؟» ساسکه با قیافه ی منتظر به هیتومی نگاه میکرد چون این اولین بار بود هیتومی رو به جایی دعوت میکرد.
«واییی چه فکر خوبی کردی نمیدونی چقدر دلم برای دانگو خوردن تنگ شده بود مگه این درسا میزارن آدم تفریح کن.» هیتومی اینها را با ذوق خواستی گفت و ساسکه که خیالش راحت شد دعوتش رد نشد دست هیتومی رو گرفت و به سمت دانگو فروشی راه افتادن.
....
«ممنون ساسکه که منو رسوندی خیلی خوشت گذشت^_^» ساسکه با لبخند محوی با هیتومی خدافظی کرد و رفته.
هیتومی در خونه رو باز کرد و از سر عادت گفت «من امدم» ولی صدایی نشنید رفت تو آشپزخونه ولی کسی اونجا نبود کل خونه رو گشت ولی خبری از داداشش نبود. روی میز غذاخوری نشسته بود داشت فکر میکرد داداش کجا میتونه رفته باشه که یه نامه رو در یخچال به چشمم خورد که تا حالا ندید بود. «این دیگه چی؟» نامه رو باز کرد.
{هیتومی اگر داری این نامه رو میخونی منم داداشت شیسویی سریع بیا به همون جایی که همیشه تمرین میکنیم}
هیتومی بعد از خوندن نامه رو انداخت و کفش پوشید و با تند ترین سرعت خودش رو رسوند.
....
وقتی رسید بدون توجه به ایتاچی اولین چیزی که گفت این بود: «نی چان چرا یکی از چشمات خونی؟»
ایتاچی با غم خاصی به هیتومی نگاه میکرد و سرش رو انداخته بود پایین نمیتونستبیشتر از این به آن دخترک از همه جا بی خبر نگاه کند.
شیسویی به هیتومی لبخند زد و گفت: «هیتومی شرمنده که مجبورم اینکار رو کنم ولی بهترین راه فعلا همین پس بهم قول بده مواظب خودت باشی همیشه بهترین تصمیم ها رو بگیری»
هیتومی چیزی از حرف های داداشش نمیفهمید فقط با تعجب به او نگاه میکرد. شیسویی یک نگاه به ایتاچی انداخت و آخرین قدمم به پشت برداشت و افتاد.
*چند ماه بعد*
پایش را تند تند میکوبید رو زمین انگار دیگر از منتظر وایسادن خسته شده بود «ساسکه بدو دیگه نمیخوایم که بریم عروسی زود باش!»
ساسکه با آرامش کامل در خونه رو بست و گفت «داشتم خدافظی میکردم بعدشم همیشه تو انقدر زود میری؟»
«معلومه که آره، الان هم بدو بیا»
ساسکه آهی کشید و پشت سر هیتومی به طرف آکادمی راه افتاده.
....
ایروکا سنسه: «کلاس تمومه میتونید برید امتحان کونای فردا هم فراموش نکنید!» هیتومی داشت واسایلش رو جمع میکرد که ساسکه ناگهان گفت: «نظرت چی یه سر بریم دانگو فروشی؟» ساسکه با قیافه ی منتظر به هیتومی نگاه میکرد چون این اولین بار بود هیتومی رو به جایی دعوت میکرد.
«واییی چه فکر خوبی کردی نمیدونی چقدر دلم برای دانگو خوردن تنگ شده بود مگه این درسا میزارن آدم تفریح کن.» هیتومی اینها را با ذوق خواستی گفت و ساسکه که خیالش راحت شد دعوتش رد نشد دست هیتومی رو گرفت و به سمت دانگو فروشی راه افتادن.
....
«ممنون ساسکه که منو رسوندی خیلی خوشت گذشت^_^» ساسکه با لبخند محوی با هیتومی خدافظی کرد و رفته.
هیتومی در خونه رو باز کرد و از سر عادت گفت «من امدم» ولی صدایی نشنید رفت تو آشپزخونه ولی کسی اونجا نبود کل خونه رو گشت ولی خبری از داداشش نبود. روی میز غذاخوری نشسته بود داشت فکر میکرد داداش کجا میتونه رفته باشه که یه نامه رو در یخچال به چشمم خورد که تا حالا ندید بود. «این دیگه چی؟» نامه رو باز کرد.
{هیتومی اگر داری این نامه رو میخونی منم داداشت شیسویی سریع بیا به همون جایی که همیشه تمرین میکنیم}
هیتومی بعد از خوندن نامه رو انداخت و کفش پوشید و با تند ترین سرعت خودش رو رسوند.
....
وقتی رسید بدون توجه به ایتاچی اولین چیزی که گفت این بود: «نی چان چرا یکی از چشمات خونی؟»
ایتاچی با غم خاصی به هیتومی نگاه میکرد و سرش رو انداخته بود پایین نمیتونستبیشتر از این به آن دخترک از همه جا بی خبر نگاه کند.
شیسویی به هیتومی لبخند زد و گفت: «هیتومی شرمنده که مجبورم اینکار رو کنم ولی بهترین راه فعلا همین پس بهم قول بده مواظب خودت باشی همیشه بهترین تصمیم ها رو بگیری»
هیتومی چیزی از حرف های داداشش نمیفهمید فقط با تعجب به او نگاه میکرد. شیسویی یک نگاه به ایتاچی انداخت و آخرین قدمم به پشت برداشت و افتاد.
۸۷۴
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.