عشق ممنوعه (۱۲)part
دازای از روی صندلیش بلند شد و به دنبال کونیکیدا از دفتر خودش خارج شدن و به سمت طبقه ی هفتم که طبقه ی آخر قصر بود به راه افتادن، توی تمام راه کونیکیدا هی غر میزد سر دازای و هی نصیحتش میکرد اما دازای فکرش کلا یه جای دیگه بود و اصلا به کونیکیدا توجه خاصی نمیکرد.
وقتی به دفتر فوکوزاوا رسیدن کونیکیدا چند تقه ای به در زد بعد از چند ثانیه فوکوزاوا اجازه ی ورود رو داد و کونیکیدا بعد از دریافت اجازه در رو باز کرد و با دازای وارد دفتر شدن و پشت سرش درو بست.
کونیکیدا احترام نظامی ای به فوکوزاوا گذاشت و شروع کرد به حرف زدن
کونیکیدا: همون طور که گفته بودید دازای ـ سان رو آورم
فوکوزاوا که داشت چیزی مینوشت سری تکون داد
فوکوزاوا: ممنونم کونیکیدا، میشه بری بیرون کار خصوصی با دازای دارم
کونیکیدا چشمی گفت و بعد از احترام از دفتر رفت بیرون. بعد از بیرون رفتن کونیکیدا فوکوزاوا نفسی کشید و شروع کرد
فوکوزاوا: دازای این چه کاری بود کردی
دازای: کدوم کار
فوکوزاوا: چرا نامزدیتو با آکاری به هم زدی
دازای: ای وای چه زود خبرا میپیچه نه
فوکوزاوا: تفره نرو دازای، چرا این کارو کردی
دازای: به یه دلیل ساده
فوکوزاوا: ساده؟
دازای: اوهوم، اصلا ازش خوشم نمیومد خیلی بی تجربه و کم سنه و همین طور که خودت میدونی رئیس من از فاحشه ها متنفرم پس به هم زدم
فوکوزاوا عصبی نفسی بیرون داد
فوکوزاوا: وای وای از دست تو اصلا با اشخاص دیگه رابطه داشته که داشته اصلا من تا ماه دیگه چه طوری یه عروس جدید پیدا کنم،وای دازای
دازای: اصلا چرا حتما باید ازدواج کنم، نمیشه مثل شما تا آخرش ازدواج نکنم
فوکوزاوا: من دلیل خاصی برای این کار داشتم ولی تو، هیچ دلیلی نمیبینم که ازدواج نکنی
دازای: ولی...
فوکوزاوا: ولی اما اگر ندارم تا هفته ی دیگه برات یه عروس پیدا میکنم و دیگه حق نداری به هم بزنی
دازای میخواست چیزی بگه اما فقط تچی زیر لب کرد و بدون هیچ حرف دیگه ای از دفتر فوکوزاوا خارج شد و به حرف ها و داد های فوکوزاوا و سوال های کونیکیدا پشت سرش توجهی نکرد.
محکم و عصبی راه میرفت اصلا نمیدونست کجا میره، کاشکی یه راهی بود که همیشه بتونه آزاد باشه به هر قیمتی حتا به قیمت از دست دادن همه چی، فقط میخواست آزاد باشه، همین طور عصبی راه میرفت و ذهنش بد جور مشغول بود که برای چند لحظه چشمش به کتابخونه ی سلطنتی افتاد، شاید جوابش رو بتونه توی کتابخونه پیدا کنه، پس راهشو سمت کتاب خونه کج کرد و واردش شد، کتابخونه کاملا خالی بود و هیچ کسی توش نبود اما این اصلا برای دازای احمیت خاصی نداشت پس شروع کرد گشتن بین کتاب ها.
بعد از چند دقیقه گشتن چشمش به یه کتاب عجیب خورد و دستشو برد بالا تا کتابو برداره اما کتاب بالا تر از قد دازای بود پس
ادامه دارد...
وقتی به دفتر فوکوزاوا رسیدن کونیکیدا چند تقه ای به در زد بعد از چند ثانیه فوکوزاوا اجازه ی ورود رو داد و کونیکیدا بعد از دریافت اجازه در رو باز کرد و با دازای وارد دفتر شدن و پشت سرش درو بست.
کونیکیدا احترام نظامی ای به فوکوزاوا گذاشت و شروع کرد به حرف زدن
کونیکیدا: همون طور که گفته بودید دازای ـ سان رو آورم
فوکوزاوا که داشت چیزی مینوشت سری تکون داد
فوکوزاوا: ممنونم کونیکیدا، میشه بری بیرون کار خصوصی با دازای دارم
کونیکیدا چشمی گفت و بعد از احترام از دفتر رفت بیرون. بعد از بیرون رفتن کونیکیدا فوکوزاوا نفسی کشید و شروع کرد
فوکوزاوا: دازای این چه کاری بود کردی
دازای: کدوم کار
فوکوزاوا: چرا نامزدیتو با آکاری به هم زدی
دازای: ای وای چه زود خبرا میپیچه نه
فوکوزاوا: تفره نرو دازای، چرا این کارو کردی
دازای: به یه دلیل ساده
فوکوزاوا: ساده؟
دازای: اوهوم، اصلا ازش خوشم نمیومد خیلی بی تجربه و کم سنه و همین طور که خودت میدونی رئیس من از فاحشه ها متنفرم پس به هم زدم
فوکوزاوا عصبی نفسی بیرون داد
فوکوزاوا: وای وای از دست تو اصلا با اشخاص دیگه رابطه داشته که داشته اصلا من تا ماه دیگه چه طوری یه عروس جدید پیدا کنم،وای دازای
دازای: اصلا چرا حتما باید ازدواج کنم، نمیشه مثل شما تا آخرش ازدواج نکنم
فوکوزاوا: من دلیل خاصی برای این کار داشتم ولی تو، هیچ دلیلی نمیبینم که ازدواج نکنی
دازای: ولی...
فوکوزاوا: ولی اما اگر ندارم تا هفته ی دیگه برات یه عروس پیدا میکنم و دیگه حق نداری به هم بزنی
دازای میخواست چیزی بگه اما فقط تچی زیر لب کرد و بدون هیچ حرف دیگه ای از دفتر فوکوزاوا خارج شد و به حرف ها و داد های فوکوزاوا و سوال های کونیکیدا پشت سرش توجهی نکرد.
محکم و عصبی راه میرفت اصلا نمیدونست کجا میره، کاشکی یه راهی بود که همیشه بتونه آزاد باشه به هر قیمتی حتا به قیمت از دست دادن همه چی، فقط میخواست آزاد باشه، همین طور عصبی راه میرفت و ذهنش بد جور مشغول بود که برای چند لحظه چشمش به کتابخونه ی سلطنتی افتاد، شاید جوابش رو بتونه توی کتابخونه پیدا کنه، پس راهشو سمت کتاب خونه کج کرد و واردش شد، کتابخونه کاملا خالی بود و هیچ کسی توش نبود اما این اصلا برای دازای احمیت خاصی نداشت پس شروع کرد گشتن بین کتاب ها.
بعد از چند دقیقه گشتن چشمش به یه کتاب عجیب خورد و دستشو برد بالا تا کتابو برداره اما کتاب بالا تر از قد دازای بود پس
ادامه دارد...
۴.۵k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.