فیک: my mission
فیک: my mission
پارت:77
.............................................................
کره شمالی/
1ساعت بود که به مغازه رسیده بودن کمی از اونجا فاصله داشتن اما خبری از سویونگ نبود
لیسا: نمیاد بخدا بیا برگردیم!
جنی: وایسا لیسا مطمئنم میاد
لیسا: دقیقا ۱ساعته اینجاییم! آخه کدوم احمقی نیمه شب میاد مغازش رو وا کنه!
جنی: میدونم خیلی خوب با سویونگ جور میشی ولی بعدا بهش میگم گفتی احمق
لیسا: بمیرمم با خواهر تهیونگ دوست نمیشم
جنی به غر زدنای لیسا گوش میکرد سرشو چرخوند با دیدن مغازه که نورانی شده بود و خبر از باز بودن مغازه میداد سریع از ماشین پیاده شد
لیسا: هوی کجا حرفام تموم نشده!
لیسا هم با دیدن مغازه متوجه شد و اونم از ماشین پیاده شد قیافشو جدی کرد و همراه با جنی سمت مغازه رفتن وارد شدن سویونگ بدون اینکه سرشو بلند کنه به حرف اومد
سویونگ: سلام خیلی خوش اومدین! *لبخند*
جنی: سویونگ؟!
سویونگ با شنیدن صدای آشنایی که به گوشش رسید سرشو بلند کرد با دیدن جنی و لیسا تعجب کرد انتظار همچین چیزیو نداشت
سویونگ: اونی اینجا چیکار میکنی؟!
جنی: وسایلاتو جمع کن میریم عمارت ما!
سویونگ: شوخی خوبی نبود اونی*خنده*
جنی: سویونگ من جدیم!
سویونگ اینبار با لحن جدی و بدون ملایمت حرف زد
سویونگ: بمیرمم برنمیگردم!
جنی: بیخیال شو تا کی میخوای از خانواده و برادرت که حاضر بود جونشو بخاطرت به خطر بندازه دوری کنی؟!
سویونگ: جای زخما محو میشن و میرن اما دردش سرجای خودشه! مرده ها زنده نمیشن قلبی که شکسته بهم نمیچسپه
جنی: بخاطر تهیونگ ! بخاطر اون کوتاه بیا و یه مدت بیا پیشش!
سویونگ: اونی خودت میدونی من از خونه فرار کردم و دیگه نمیخوام برگردم!
جنی: میدونم ناراحتی و نمیخوای اونارو ببینی اما یکم درک کن برگرد من ازت نمیخوام کل زندگیت رو حروم تهیونگ کنی فقط ازت میخوام واسه مدتی بیای پیشش!
سویونگ: من .. ببین.. اوفف نمیدونم واقعا دلم نمیخواد برگردم ولی از یه ورم میخوام تا وقتی که زنده م بیام پیشش و ببینمش!
لیسا: اگه احساسی بودن رو تموم کنید ممنون میشم همین الانشم کل عمارت متوجه نبود ما شده!
پارت:77
.............................................................
کره شمالی/
1ساعت بود که به مغازه رسیده بودن کمی از اونجا فاصله داشتن اما خبری از سویونگ نبود
لیسا: نمیاد بخدا بیا برگردیم!
جنی: وایسا لیسا مطمئنم میاد
لیسا: دقیقا ۱ساعته اینجاییم! آخه کدوم احمقی نیمه شب میاد مغازش رو وا کنه!
جنی: میدونم خیلی خوب با سویونگ جور میشی ولی بعدا بهش میگم گفتی احمق
لیسا: بمیرمم با خواهر تهیونگ دوست نمیشم
جنی به غر زدنای لیسا گوش میکرد سرشو چرخوند با دیدن مغازه که نورانی شده بود و خبر از باز بودن مغازه میداد سریع از ماشین پیاده شد
لیسا: هوی کجا حرفام تموم نشده!
لیسا هم با دیدن مغازه متوجه شد و اونم از ماشین پیاده شد قیافشو جدی کرد و همراه با جنی سمت مغازه رفتن وارد شدن سویونگ بدون اینکه سرشو بلند کنه به حرف اومد
سویونگ: سلام خیلی خوش اومدین! *لبخند*
جنی: سویونگ؟!
سویونگ با شنیدن صدای آشنایی که به گوشش رسید سرشو بلند کرد با دیدن جنی و لیسا تعجب کرد انتظار همچین چیزیو نداشت
سویونگ: اونی اینجا چیکار میکنی؟!
جنی: وسایلاتو جمع کن میریم عمارت ما!
سویونگ: شوخی خوبی نبود اونی*خنده*
جنی: سویونگ من جدیم!
سویونگ اینبار با لحن جدی و بدون ملایمت حرف زد
سویونگ: بمیرمم برنمیگردم!
جنی: بیخیال شو تا کی میخوای از خانواده و برادرت که حاضر بود جونشو بخاطرت به خطر بندازه دوری کنی؟!
سویونگ: جای زخما محو میشن و میرن اما دردش سرجای خودشه! مرده ها زنده نمیشن قلبی که شکسته بهم نمیچسپه
جنی: بخاطر تهیونگ ! بخاطر اون کوتاه بیا و یه مدت بیا پیشش!
سویونگ: اونی خودت میدونی من از خونه فرار کردم و دیگه نمیخوام برگردم!
جنی: میدونم ناراحتی و نمیخوای اونارو ببینی اما یکم درک کن برگرد من ازت نمیخوام کل زندگیت رو حروم تهیونگ کنی فقط ازت میخوام واسه مدتی بیای پیشش!
سویونگ: من .. ببین.. اوفف نمیدونم واقعا دلم نمیخواد برگردم ولی از یه ورم میخوام تا وقتی که زنده م بیام پیشش و ببینمش!
لیسا: اگه احساسی بودن رو تموم کنید ممنون میشم همین الانشم کل عمارت متوجه نبود ما شده!
۴.۰k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.