به رسم عادت دم گرگ و میش لیوان قهوه ام رو گرفتم تو دستم و
به رسم عادت دم گرگ و میش لیوان قهوهام رو گرفتم تو دستم و نشسته ام لب پنجره به انتظار اینکه بیاد ...
توی افکارم غرق شده بودم که گرمیِ دستای یکی رو روی صورتم حس کردم ^^
+برنگرد؛ برنگردیااا... سه تا فرصت داری حدس بزنی من کیام! ...
مکث کردم ،
نفس عمیقی که بوی آسودگیِ خیال میداد رو به خودم هدیه کردم و گفتم:
_تو؛ تو ... تو نفس راحت منی ، همه کس و کارم، لیز و لامونَمی ((: ، دین و دنیامی! تو تمام چیزی هستی که من دارم ^^ ...
صدای خنده هاش گوشامو نوازش میکرد ،
از خنده هاش فهمیدم اشتباه نکردم.. خود خودش بود!
اما همچنان با دستش چشامو گرفته بود؛ اصرار داشت برنگردم!
صداشُ صاف کرد و با غروری که همیشه توی صداش موج میزد گفت:
+ هنوزم همونقدر باهوشی اما خب نفرمودی از کجا فهمیدی منم ولی (:
ببین من نمیخوام نفس راحتت باشم؛ میخوام هم نفست باشم!
من نمیخوام کس و کارِت باشم؛ میخوام خودت باشم!
من نمیخوام لیز و لامونِت باشم؛ میخوام کنارت باشم!
من نمیخوام دین و دنیای تو باشم؛ میخوام همدمت باشم!
و در آخر من نمیخوام همه ی چیزی که داری باشم؛ میخوام خودت باشم!
اینبار من خندیدم! بین خنده هام گفتم ؛
_ دلبر ِ دل خراب ِ من، کی از تو به من نزدیک تر اخه؟
+از رگ کردن نزدیک تر؟
_ نه ..
جا خورد ^^ ...
متعجب پرسید پس چی؟ انگار غرورِ توی صداش کشته شده بود! ...
_ میدونی تو این دنیا هیچی قد فکرای تو سر آدم به آدم نزدیک نیست!
تو همونی هستی که دائما توی فکر و مغز منی ^^
پس اگر بگیم رگ گردن یکم بی انصافی میکنیم!
تو از رگ گردن نزدیک تری به من!
تو اندازه ی افکارم به من نزدیکی!
میبینی که نیستی ولی من حست میکنم همه جا ...
حرف میزنیم باهم (:
زندگی میکنیم کنار هم ^^
حرفَم رو قطع کرد،
+تو هم برای من همینی ...
حتی بیشتر از چیزی که گفتی ^^
اگر گفتنش کفره، کفرش رو به جون میخرم ؛ اما تو اندازه ی خدا به من نزدیکی ^^
میدونی چرا گفتم بهت برنگرد؟
_ نه .. چرا؟
+ چون نمیتونم چشاتو ببینم و باهات حرف بزنم ^^
چشات دست و پامو گم میکنه ...
_ آدما فقط به چشای هم راست میگنا ...
+ یعنی تو الان به من دروغ گفتی؟
_ دیوانه ای؟ معلومه که نه ...
آدم به فکرش نمیتونه دروغ بگه!
فقط ازش دروغ میشنوه ^^
فرقِ بین این دوتا ...
حالا برگردم؟
+نه..
دستامو بردم سمت صورتم تا دستاشو بگیرم ...
لیوان قهوه ام افتاد روی زمین و شکست ...
سرما پیچید توی اتاق (:
پشت سرم رو نگاه کردم،
نبود!
فقط پر از اتاق ترکیب بوی پرتقال و نارنج شده بود، بوی عطر پرهنش^^ همون چهارخونه قرمزه ....
پی نوشت : لیز و لامون در گویش بختیاری؛
یعنی جا و مکان (:
یعنی محل اقامت و آسایش ... ^^
...
یاردآ'-
۶ مهر ۰۱
#بادِبافِشون
توی افکارم غرق شده بودم که گرمیِ دستای یکی رو روی صورتم حس کردم ^^
+برنگرد؛ برنگردیااا... سه تا فرصت داری حدس بزنی من کیام! ...
مکث کردم ،
نفس عمیقی که بوی آسودگیِ خیال میداد رو به خودم هدیه کردم و گفتم:
_تو؛ تو ... تو نفس راحت منی ، همه کس و کارم، لیز و لامونَمی ((: ، دین و دنیامی! تو تمام چیزی هستی که من دارم ^^ ...
صدای خنده هاش گوشامو نوازش میکرد ،
از خنده هاش فهمیدم اشتباه نکردم.. خود خودش بود!
اما همچنان با دستش چشامو گرفته بود؛ اصرار داشت برنگردم!
صداشُ صاف کرد و با غروری که همیشه توی صداش موج میزد گفت:
+ هنوزم همونقدر باهوشی اما خب نفرمودی از کجا فهمیدی منم ولی (:
ببین من نمیخوام نفس راحتت باشم؛ میخوام هم نفست باشم!
من نمیخوام کس و کارِت باشم؛ میخوام خودت باشم!
من نمیخوام لیز و لامونِت باشم؛ میخوام کنارت باشم!
من نمیخوام دین و دنیای تو باشم؛ میخوام همدمت باشم!
و در آخر من نمیخوام همه ی چیزی که داری باشم؛ میخوام خودت باشم!
اینبار من خندیدم! بین خنده هام گفتم ؛
_ دلبر ِ دل خراب ِ من، کی از تو به من نزدیک تر اخه؟
+از رگ کردن نزدیک تر؟
_ نه ..
جا خورد ^^ ...
متعجب پرسید پس چی؟ انگار غرورِ توی صداش کشته شده بود! ...
_ میدونی تو این دنیا هیچی قد فکرای تو سر آدم به آدم نزدیک نیست!
تو همونی هستی که دائما توی فکر و مغز منی ^^
پس اگر بگیم رگ گردن یکم بی انصافی میکنیم!
تو از رگ گردن نزدیک تری به من!
تو اندازه ی افکارم به من نزدیکی!
میبینی که نیستی ولی من حست میکنم همه جا ...
حرف میزنیم باهم (:
زندگی میکنیم کنار هم ^^
حرفَم رو قطع کرد،
+تو هم برای من همینی ...
حتی بیشتر از چیزی که گفتی ^^
اگر گفتنش کفره، کفرش رو به جون میخرم ؛ اما تو اندازه ی خدا به من نزدیکی ^^
میدونی چرا گفتم بهت برنگرد؟
_ نه .. چرا؟
+ چون نمیتونم چشاتو ببینم و باهات حرف بزنم ^^
چشات دست و پامو گم میکنه ...
_ آدما فقط به چشای هم راست میگنا ...
+ یعنی تو الان به من دروغ گفتی؟
_ دیوانه ای؟ معلومه که نه ...
آدم به فکرش نمیتونه دروغ بگه!
فقط ازش دروغ میشنوه ^^
فرقِ بین این دوتا ...
حالا برگردم؟
+نه..
دستامو بردم سمت صورتم تا دستاشو بگیرم ...
لیوان قهوه ام افتاد روی زمین و شکست ...
سرما پیچید توی اتاق (:
پشت سرم رو نگاه کردم،
نبود!
فقط پر از اتاق ترکیب بوی پرتقال و نارنج شده بود، بوی عطر پرهنش^^ همون چهارخونه قرمزه ....
پی نوشت : لیز و لامون در گویش بختیاری؛
یعنی جا و مکان (:
یعنی محل اقامت و آسایش ... ^^
...
یاردآ'-
۶ مهر ۰۱
#بادِبافِشون
۷۳.۸k
۰۶ مهر ۱۴۰۱