Cristina part : 2
رابطه مامان و بابا با یه خرگوش گرفتن و ازدواج اجباری شروع شد و به یه عشق خیلی داغ و اتشین و تولد من و دین انجامید و انگار بعد از گذشت سال های سال نه تنها این عشق فرو ننشسته بلکه شعله ور تر شده
این یعنی عشق..يه عشق واقعی و جاودانه
کاش یه چنین عشقی سر از زندگی من در میآورد. عاشق دفتر خاطرات مامان شدم. پر از حس زندگی و هیجان بود.
دفتر خاطراتو بغل کردم و از اتاق زدم بیرون
هوا عالی بود و باد ریز و خنکی میوزید
لبخند زدم و دستام رو باز کردم و چرخ زدم کسی صدام کرد : پرنسس کریستینا
برگشتم به پشت سرم نگاه کردم
ژاکلین
کسی که همش در کنار مادرم بوده...خدمتکار قدیمیمامان.
+ چیه ژاکلین؟
ژاکلین - بانو...میشه دقیقا بگین داشتین چیکار میکردین که حتى ناهار هم نخوردین؟
رفتم گونه اش رو بوسیدم و شیطون گفتم: خاطرات میخوندم ژاکلین جونم...خاطرات...
و دویدم
ژاکلین - بانو كريستينا شما تكاليف زبان ایتالیاییتون رو انجام دادین؟ مسلما یادتون هست که استادتون غروب میاد.
شیطون چرخیدم و گفتم : نچ انجام ندادم ژاکلین... انجامم نمیدم و اون استاد کله کدوی نارنجی میتونه هرکاری که دوست داره بکنه
و با شیطنت خندیدم و دویدم
صدای ژاکلین رو پشتم شنیدم که گفت: خداوندا...انگار دوباره دارم مری 18 ساله رو میبینم
با ذوق خندیدم و سمت اتاق مامان رفتم
در زدم و رفتم داخل داشت موهاش رو شونه میکرد.
پرانرژی تعظیم کردم و گفتم : سلام مامان مری جوونم
و سرش رو بوسیدم
خندید و گفت : سلام دختر قشنگ من...
چونه ام رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم : مامان خوشگل من چیکار میکنه؟ این بابای خوش شانس من کجاست که مامان ملکه منو تنها گذاشته؟
مامان خندید و گفت : خوبه خوبه..شلوغش نکن...میاد
صدای در اومد برگشتم
بابا تهیونگ
مامان مری - بفرمااا.. این بابا جونت
با ذوق دویدم سمت بابا تعظیم کردم و لوس گفتم: سلام بابا پادشاه گل خودم
خندید و دستی روی موهام کشید و گفت: چطوری وروجک من ؟
پرانرژی گفتم : خوبه خوبه خوب بابا تهیونگ جونی من
امروز چطوره؟ و اینکه اجازه یه جا رفتن رو به دختر گل دوست داشتنیش میده؟
خندید و گفت : خوبم دختر گل دوست داشتنی من..کجا؟
مامان سریع گفت : کجا رو داره بره استفن؟
بابا تهیونگ : هیچ جا جز جایی که مامانش زیاد میرفت مری خانوم من...
خندیدم و گفتم : مامان جونی شاگرد خودتم...دختر
خودتم..چه کنم
مامان خندید
خندیدم و گفتم : مامان مری شیطون جیم شو من...خوندم که مدام چه از قصر پدرت و چه از قصر بابا جون من در میرفتی
بابا تهیونگ خندید و رفت بالا سر مامان و سرش رو با عشق بوسید و گفت و من همیشه مچش رو میگرفتم. بلند خندیدم.
سلام به گل های خوشگلم چطورین اینم اینم از پارت دوم لایک و کامنت بزارید حمایت کنید
این یعنی عشق..يه عشق واقعی و جاودانه
کاش یه چنین عشقی سر از زندگی من در میآورد. عاشق دفتر خاطرات مامان شدم. پر از حس زندگی و هیجان بود.
دفتر خاطراتو بغل کردم و از اتاق زدم بیرون
هوا عالی بود و باد ریز و خنکی میوزید
لبخند زدم و دستام رو باز کردم و چرخ زدم کسی صدام کرد : پرنسس کریستینا
برگشتم به پشت سرم نگاه کردم
ژاکلین
کسی که همش در کنار مادرم بوده...خدمتکار قدیمیمامان.
+ چیه ژاکلین؟
ژاکلین - بانو...میشه دقیقا بگین داشتین چیکار میکردین که حتى ناهار هم نخوردین؟
رفتم گونه اش رو بوسیدم و شیطون گفتم: خاطرات میخوندم ژاکلین جونم...خاطرات...
و دویدم
ژاکلین - بانو كريستينا شما تكاليف زبان ایتالیاییتون رو انجام دادین؟ مسلما یادتون هست که استادتون غروب میاد.
شیطون چرخیدم و گفتم : نچ انجام ندادم ژاکلین... انجامم نمیدم و اون استاد کله کدوی نارنجی میتونه هرکاری که دوست داره بکنه
و با شیطنت خندیدم و دویدم
صدای ژاکلین رو پشتم شنیدم که گفت: خداوندا...انگار دوباره دارم مری 18 ساله رو میبینم
با ذوق خندیدم و سمت اتاق مامان رفتم
در زدم و رفتم داخل داشت موهاش رو شونه میکرد.
پرانرژی تعظیم کردم و گفتم : سلام مامان مری جوونم
و سرش رو بوسیدم
خندید و گفت : سلام دختر قشنگ من...
چونه ام رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم : مامان خوشگل من چیکار میکنه؟ این بابای خوش شانس من کجاست که مامان ملکه منو تنها گذاشته؟
مامان خندید و گفت : خوبه خوبه..شلوغش نکن...میاد
صدای در اومد برگشتم
بابا تهیونگ
مامان مری - بفرمااا.. این بابا جونت
با ذوق دویدم سمت بابا تعظیم کردم و لوس گفتم: سلام بابا پادشاه گل خودم
خندید و دستی روی موهام کشید و گفت: چطوری وروجک من ؟
پرانرژی گفتم : خوبه خوبه خوب بابا تهیونگ جونی من
امروز چطوره؟ و اینکه اجازه یه جا رفتن رو به دختر گل دوست داشتنیش میده؟
خندید و گفت : خوبم دختر گل دوست داشتنی من..کجا؟
مامان سریع گفت : کجا رو داره بره استفن؟
بابا تهیونگ : هیچ جا جز جایی که مامانش زیاد میرفت مری خانوم من...
خندیدم و گفتم : مامان جونی شاگرد خودتم...دختر
خودتم..چه کنم
مامان خندید
خندیدم و گفتم : مامان مری شیطون جیم شو من...خوندم که مدام چه از قصر پدرت و چه از قصر بابا جون من در میرفتی
بابا تهیونگ خندید و رفت بالا سر مامان و سرش رو با عشق بوسید و گفت و من همیشه مچش رو میگرفتم. بلند خندیدم.
سلام به گل های خوشگلم چطورین اینم اینم از پارت دوم لایک و کامنت بزارید حمایت کنید
۲۲۲
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.