دلتنگیِ برفی
دلتنگیِ برفی
حتی آنگاه که نخستین برف سال بر زمین آرام گرفت، اندیشهی تو در جانم طنین انداخت، دلتنگتر از هر زمان. برف نرم و بیصدا میبارید، اما درون من توفانی سهمگین برپا بود. گویی هر دانهی برف، زمزمهای از گذشتهای را به گوشم میرساند، گذشتهای که در آن، حضورت همچون خورشید زمستان بود؛ کمرمق، اما گرمابخش.
دلتنگی چون برفی سنگین بر شانههایم نشسته بود، خستهتر از آن که به راه ادامه دهم؛ نه از پیمودن مسیر، که از تکرار بیپایان لحظاتی که جای خالی تو را فریاد میزدند. هر دانهی برف با سپیدی خویش میکوشید تیرگی این اندوه را پنهان کند، اما دلتنگی من ژرفتر و سیاهتر از آن بود که به این لطافت تسلیم شود. تنها صدای خشخش برف زیر گامهایم، یگانه همراه من در این سکوت سنگین بود.
حتی آنگاه که نخستین برف سال بر زمین آرام گرفت، اندیشهی تو در جانم طنین انداخت، دلتنگتر از هر زمان. برف نرم و بیصدا میبارید، اما درون من توفانی سهمگین برپا بود. گویی هر دانهی برف، زمزمهای از گذشتهای را به گوشم میرساند، گذشتهای که در آن، حضورت همچون خورشید زمستان بود؛ کمرمق، اما گرمابخش.
دلتنگی چون برفی سنگین بر شانههایم نشسته بود، خستهتر از آن که به راه ادامه دهم؛ نه از پیمودن مسیر، که از تکرار بیپایان لحظاتی که جای خالی تو را فریاد میزدند. هر دانهی برف با سپیدی خویش میکوشید تیرگی این اندوه را پنهان کند، اما دلتنگی من ژرفتر و سیاهتر از آن بود که به این لطافت تسلیم شود. تنها صدای خشخش برف زیر گامهایم، یگانه همراه من در این سکوت سنگین بود.
۵.۰k
۲۶ آذر ۱۴۰۳