『ᴡʜᴇɴ ʜᴇ ᴡᴀꜱ ᴛʜᴇ ᴍᴀꜰɪᴀ ᴀɴᴅ ᴛʜᴇ ʙᴏꜱꜱ ᴏꜰ ᴛʜᴇ ꜰᴏʀᴇꜱᴛ ᴀɴᴅ ᴛʜᴇ
『ᴡʜᴇɴ ʜᴇ ᴡᴀꜱ ᴛʜᴇ ᴍᴀꜰɪᴀ ᴀɴᴅ ᴛʜᴇ ʙᴏꜱꜱ ᴏꜰ ᴛʜᴇ ꜰᴏʀᴇꜱᴛ ᴀɴᴅ ᴛʜᴇ ᴋɪɴɢ ᴏꜰ ᴛʜᴇ ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇꜱ...』
🍷🧛🏻🩸
𝑷𝒂𝒓𝒕𝟏
-------------------------------------------
「روای」
زیر دستای پادشاه جسمی که شبیه جسد شده بود از کتک زیاد رو روی زمین سرد زندان میکشیدن.
صدای داد وفریاد زندانی ها که زیر شکنجه بودن تا اعتراف کنن ترسناک بود. نگهبانی که جلوی در بود در رو باز کرد. انعکاس نور ماه روی دریاچه بزرگ افتاده بود. درختای بلند و سر به فلک کشیده کل محوطه روبه رو دربر گرفته بود. زندانی که وسط جنگل بود.
ماه کامل بود و اگه جونگ هی میرفت زیر نورماه تبدیل به گرگینه میشد اما حیف که جونی براش نمونده بود. جونگ هی برادر جونگ کوک بود.
آره غیر ممکنه یه گرگینه و خون اشام.
مادر جونگ هی وقتی جونگ هی رو باردار بود فرار کرد تا زنده بمونه چون گفته بودن اون بچه همه رو میکشه. مادر جونگ هی فرار کرد و به قلعه خون اشام ها اومد. پدر جونگ کوک به مادر جونگ هی جا و مکان داد و اون رو مشاورش کرد. چون زنی عاقل بودو مهربون. همه دوسش داشتن. روز هاگذشت و جونگ هی
بدنیا اومد همان روز هم جونگ کوک بدنیا اومد.
جونگ کوک پسر اصلی پادشاهه. پادشاه جونگ هی رو پسر خودش میدونست. این دوتا پسر بدون هیچ تفاوتی پیش هم بزرگ شدن مثل برادر.
اما همین که پادشاه مرد. مادر جونگ هی هم مرد.
مادر جونگ کوک از این فرصت استفاده کرد و جونگ هی رو به زندان انداخت... اما بالاخره برادر جونگ هی
پادشاه شده بود و میتونست جونگ هی رو بیاره بیرون...
"جونگ کوک"
دستی بر موهای ات که بیهوش شده بود کشیدم
اون میدونست من یه مافیام اما نمیدونست خون اشامم و رئیس جنگل.
باید بهش بگم. تا کی باید این راز و رو پنهان کنم...
از تخت بلند شدم و از اتاق به بیرون رفتم.
به همه گفته بودم قلعه رو تمیز کنن.
قرار بود برادرم رو ببینم. قلعه از تمیزی برق میزد.
لبخندی از سر رضایت زدم. مشاور اومد:
(علامت مشاور=)
=سرورم برادرتون اومدن.
این رو که شنیدم به سرعت رفتم سمت در.
دویدم سمت برادرم اما چرا اینجوری شده بود چرا انقدر زخمی مگه نگفتن سالمه و هیچیش نیست.
بغلش کردم که زمزمه وار گفت
🍷🧛🏻🩸
𝑷𝒂𝒓𝒕𝟏
-------------------------------------------
「روای」
زیر دستای پادشاه جسمی که شبیه جسد شده بود از کتک زیاد رو روی زمین سرد زندان میکشیدن.
صدای داد وفریاد زندانی ها که زیر شکنجه بودن تا اعتراف کنن ترسناک بود. نگهبانی که جلوی در بود در رو باز کرد. انعکاس نور ماه روی دریاچه بزرگ افتاده بود. درختای بلند و سر به فلک کشیده کل محوطه روبه رو دربر گرفته بود. زندانی که وسط جنگل بود.
ماه کامل بود و اگه جونگ هی میرفت زیر نورماه تبدیل به گرگینه میشد اما حیف که جونی براش نمونده بود. جونگ هی برادر جونگ کوک بود.
آره غیر ممکنه یه گرگینه و خون اشام.
مادر جونگ هی وقتی جونگ هی رو باردار بود فرار کرد تا زنده بمونه چون گفته بودن اون بچه همه رو میکشه. مادر جونگ هی فرار کرد و به قلعه خون اشام ها اومد. پدر جونگ کوک به مادر جونگ هی جا و مکان داد و اون رو مشاورش کرد. چون زنی عاقل بودو مهربون. همه دوسش داشتن. روز هاگذشت و جونگ هی
بدنیا اومد همان روز هم جونگ کوک بدنیا اومد.
جونگ کوک پسر اصلی پادشاهه. پادشاه جونگ هی رو پسر خودش میدونست. این دوتا پسر بدون هیچ تفاوتی پیش هم بزرگ شدن مثل برادر.
اما همین که پادشاه مرد. مادر جونگ هی هم مرد.
مادر جونگ کوک از این فرصت استفاده کرد و جونگ هی رو به زندان انداخت... اما بالاخره برادر جونگ هی
پادشاه شده بود و میتونست جونگ هی رو بیاره بیرون...
"جونگ کوک"
دستی بر موهای ات که بیهوش شده بود کشیدم
اون میدونست من یه مافیام اما نمیدونست خون اشامم و رئیس جنگل.
باید بهش بگم. تا کی باید این راز و رو پنهان کنم...
از تخت بلند شدم و از اتاق به بیرون رفتم.
به همه گفته بودم قلعه رو تمیز کنن.
قرار بود برادرم رو ببینم. قلعه از تمیزی برق میزد.
لبخندی از سر رضایت زدم. مشاور اومد:
(علامت مشاور=)
=سرورم برادرتون اومدن.
این رو که شنیدم به سرعت رفتم سمت در.
دویدم سمت برادرم اما چرا اینجوری شده بود چرا انقدر زخمی مگه نگفتن سالمه و هیچیش نیست.
بغلش کردم که زمزمه وار گفت
۱۵.۸k
۲۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.