سناریو 🐰
سناریو 🐰
وقتی یه پسر اذیتت میکنه❄️🎻( به عنوان همسرت )
بورام « کلاه هودیم رو روی سرم کشیدم و پا تند کردم... کوک رفته بود کمپانی و حوصله ام سر رفته بود برای همین تصمیم گرفتم برم پارک نزدیک خونمون و قدم بزنم! اونقدر غرق فکر و خیال شده بودم که گذر زمان از دستم در رفته ..وقتی به خودم اومدم ساعت از نیمه شب گذشته بود و پارک خلوت... خلوت بود! ترس بدی به جونم اوفتاده بود... کوک کلی نصیحتم کرد و سفارش کرد تا دیر وقت بیرون نباشم.. اما الان چی؟ باد سردی میوزید و درختان رو بشدت تکون میداد... سعی میکردم به چیزای بد فکر نکنم اما مگه میشد؟ اشکام رو پاک کردم و شروع به دویدن کردم... با شنیدن صدای پایی که دنبالم میومد تمام تنم یخ کرد و گریه ام بیشتر شد... گوشیم رو با بدبختی در اوردم و با دستای لرزونم شماره کوک رو گرفتم...
اولین بوق
دومین بوق
با سومین بوق بالاخره جواب داد...صدای مهربونش همیشه باعث آرامش قلبم میشد اما الان وقتش نبود... قلبم بشدت توی سینه ام میکوبید و سینه ام خس خس میکرد... با گریه گفتم « کوک تروخدااااا خودتو برسون
کوک « با خستگی چشمام رو مالیدم... ساعت یک نیمه شب رو نشون میداد... کتم رو برداشتم و همراه پسرا از کمپانی خارج شدیم ... نزدیک خونه بودم که گوشیم زنگ خورد... با دیدن اسم ملکه جئون ابرو هام بالا رفت... چرا تا این موقع بیداره؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ نگران تماس رو وصل کردم...
کوک « سلام بیب...
کوک « با شنیدن صدای نفس نفس شدید و صدای باد به یکباره قلبم فرو ریخت! حدسم درست بوده و زندگیم در خطر! بالاخره صدای ترسونش به گوشم رسید اما اجازه پاسخ نداد و سریع تماس قطع شد... پامو روی گاز فشار دادم و به سمت پارک نزدیک خونه رفتم... جایی که بورام اکثر اوقات به اونجا میرفت
بورام « اونقدر دویدم که متوجه نشدم خیابونی که واردش شدم بن بسته ! وحشت زده به دیوار مشت میکوبیدم و صدای پا نزدیک و نزدیک تر میشد .. برگشتم و با دیدن سه تا پسر مست فاتحه خودم رو خوندم.... دستام شروع به لرزیدن کرده بود و منتظر ناجیم بودم اما اگه دیر میرسید چی؟
یکی از پسرا « جونننن خوشگله شبی چند میگیری؟؟
بورام « دهنتو ببند عوضی
پسره « عه؟ وحشی هم هستی؟ بیشتر میچسبه
بورام « چشمام رو بستم ! احساس ضعف میکردم... زانو هام سست شد و روی زمین نشستم... ای کاش به حرف کوک گوش میکردم با حس سایه ای بالای سرم لرزش بدنم بیشتر شد... از یقیه گرفتم و بلندم کرد... بوی گند الکل حالم رو بد میکرد... سرم رو با انزجار تکون میدادم و دست و پا میزدم! اما مگه زورم میرسید؟ و.. ولم کن عوضی
پسره « بهت نشون میدم عوضی کیه بچه جون...
بورام « کوک منو میکشه!
وقتی یه پسر اذیتت میکنه❄️🎻( به عنوان همسرت )
بورام « کلاه هودیم رو روی سرم کشیدم و پا تند کردم... کوک رفته بود کمپانی و حوصله ام سر رفته بود برای همین تصمیم گرفتم برم پارک نزدیک خونمون و قدم بزنم! اونقدر غرق فکر و خیال شده بودم که گذر زمان از دستم در رفته ..وقتی به خودم اومدم ساعت از نیمه شب گذشته بود و پارک خلوت... خلوت بود! ترس بدی به جونم اوفتاده بود... کوک کلی نصیحتم کرد و سفارش کرد تا دیر وقت بیرون نباشم.. اما الان چی؟ باد سردی میوزید و درختان رو بشدت تکون میداد... سعی میکردم به چیزای بد فکر نکنم اما مگه میشد؟ اشکام رو پاک کردم و شروع به دویدن کردم... با شنیدن صدای پایی که دنبالم میومد تمام تنم یخ کرد و گریه ام بیشتر شد... گوشیم رو با بدبختی در اوردم و با دستای لرزونم شماره کوک رو گرفتم...
اولین بوق
دومین بوق
با سومین بوق بالاخره جواب داد...صدای مهربونش همیشه باعث آرامش قلبم میشد اما الان وقتش نبود... قلبم بشدت توی سینه ام میکوبید و سینه ام خس خس میکرد... با گریه گفتم « کوک تروخدااااا خودتو برسون
کوک « با خستگی چشمام رو مالیدم... ساعت یک نیمه شب رو نشون میداد... کتم رو برداشتم و همراه پسرا از کمپانی خارج شدیم ... نزدیک خونه بودم که گوشیم زنگ خورد... با دیدن اسم ملکه جئون ابرو هام بالا رفت... چرا تا این موقع بیداره؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ نگران تماس رو وصل کردم...
کوک « سلام بیب...
کوک « با شنیدن صدای نفس نفس شدید و صدای باد به یکباره قلبم فرو ریخت! حدسم درست بوده و زندگیم در خطر! بالاخره صدای ترسونش به گوشم رسید اما اجازه پاسخ نداد و سریع تماس قطع شد... پامو روی گاز فشار دادم و به سمت پارک نزدیک خونه رفتم... جایی که بورام اکثر اوقات به اونجا میرفت
بورام « اونقدر دویدم که متوجه نشدم خیابونی که واردش شدم بن بسته ! وحشت زده به دیوار مشت میکوبیدم و صدای پا نزدیک و نزدیک تر میشد .. برگشتم و با دیدن سه تا پسر مست فاتحه خودم رو خوندم.... دستام شروع به لرزیدن کرده بود و منتظر ناجیم بودم اما اگه دیر میرسید چی؟
یکی از پسرا « جونننن خوشگله شبی چند میگیری؟؟
بورام « دهنتو ببند عوضی
پسره « عه؟ وحشی هم هستی؟ بیشتر میچسبه
بورام « چشمام رو بستم ! احساس ضعف میکردم... زانو هام سست شد و روی زمین نشستم... ای کاش به حرف کوک گوش میکردم با حس سایه ای بالای سرم لرزش بدنم بیشتر شد... از یقیه گرفتم و بلندم کرد... بوی گند الکل حالم رو بد میکرد... سرم رو با انزجار تکون میدادم و دست و پا میزدم! اما مگه زورم میرسید؟ و.. ولم کن عوضی
پسره « بهت نشون میدم عوضی کیه بچه جون...
بورام « کوک منو میکشه!
۲۰۰.۸k
۲۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.