✞رمان انتقام✞ پارت 10
•انتقام•
پارت دهم✞︎🖤
دیانا: وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم ک ارسلانم پشت سر من پیاده شد...
ارسلان: دیانا ی چیزی؟
دیانا: بله
ارسلان: موهات بهت میادا
دیانا: ی تک خنده ای کردم و حرکت کردم سمت خونه ی اتوسا و امیر...
چقد حس خوبی میداد کسی ک دوسش داری ازت تعریف کنه...
رفتیم داخل آسانسور
تو اسانسور خیلی خاطرات خوشی با ارسلان نداشتیم...
ی دفعه صدا خنده ارسلان بلند شد....چته؟
ارسلان: میدونم به چی داری فک میکنی
دیانا: گم شو پروو من کلا گذشتمو فراموش کردم آقای کاشی
ارسلان: تو ک فراموش کردی از کجا میدونی منظورم چی بود؟
دیانا: ارسلان میزنمتا...همون موقع در اسانسور باز شد من رفتم بیرون ک ارسلانم پشت سرم اومد....زنگ خونه رو زدیم ک با قیافه همیشه خندان آتوسا رو به رو شدیم
اتوسا: ارسلااان چطورییی؟
ارسلان: ی دفعه اتوسا اومد سمتم بغلم کرد
اتوسا: ی وقت از ما خبر نگیری نامرد
دیانا: با ادم بیشور هیچکاری نمیشه کرد...
ارسلان: من بیشورم؟
دیانا: نه ببخشید به ادمای بیشور توهین میشه الان...
امیر: عه ارسلاان چطوری رفیق بی معرفت
دیانا: حالا اینو دیدین ی محل بهم ندین...
اتوسا: بیا بریم تو ک ممدرضام اومده اون بهت محل میده
دیانا: چشم غره ای به اتوسا رفتم و به داخل خونه رفتم...
ارسلان: نمیدونم چرا اسم ممدرضا میومد تنم میلرزید...احساس میکردم میتونه دیانام و ازم بگیره ولی من نمیزارم این همه سال دوری کشیدم ولی الان دیگه موقعش نیس..با صدا زدنای مکرر امیر به خودم اومدم...
امیر: نمیخوای بیای تو؟
ارسلان: ممدرضا اینجا چیکار میکنه؟
امیر: نکنه هنوز دوسش داری؟
ارسلان: خودت چی فکر میکنی؟
امیر: پس دوسش داری...من کمکت میکنم
ارسلان: با حرف امیر برق از سه فاز سرم پرید...چی؟
امیر: گفتم کمکت میکنم ولی نباید دیگه از دستش بدی...
ارسلان: چرا کمکم میکنی؟
پارت دهم✞︎🖤
دیانا: وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم ک ارسلانم پشت سر من پیاده شد...
ارسلان: دیانا ی چیزی؟
دیانا: بله
ارسلان: موهات بهت میادا
دیانا: ی تک خنده ای کردم و حرکت کردم سمت خونه ی اتوسا و امیر...
چقد حس خوبی میداد کسی ک دوسش داری ازت تعریف کنه...
رفتیم داخل آسانسور
تو اسانسور خیلی خاطرات خوشی با ارسلان نداشتیم...
ی دفعه صدا خنده ارسلان بلند شد....چته؟
ارسلان: میدونم به چی داری فک میکنی
دیانا: گم شو پروو من کلا گذشتمو فراموش کردم آقای کاشی
ارسلان: تو ک فراموش کردی از کجا میدونی منظورم چی بود؟
دیانا: ارسلان میزنمتا...همون موقع در اسانسور باز شد من رفتم بیرون ک ارسلانم پشت سرم اومد....زنگ خونه رو زدیم ک با قیافه همیشه خندان آتوسا رو به رو شدیم
اتوسا: ارسلااان چطورییی؟
ارسلان: ی دفعه اتوسا اومد سمتم بغلم کرد
اتوسا: ی وقت از ما خبر نگیری نامرد
دیانا: با ادم بیشور هیچکاری نمیشه کرد...
ارسلان: من بیشورم؟
دیانا: نه ببخشید به ادمای بیشور توهین میشه الان...
امیر: عه ارسلاان چطوری رفیق بی معرفت
دیانا: حالا اینو دیدین ی محل بهم ندین...
اتوسا: بیا بریم تو ک ممدرضام اومده اون بهت محل میده
دیانا: چشم غره ای به اتوسا رفتم و به داخل خونه رفتم...
ارسلان: نمیدونم چرا اسم ممدرضا میومد تنم میلرزید...احساس میکردم میتونه دیانام و ازم بگیره ولی من نمیزارم این همه سال دوری کشیدم ولی الان دیگه موقعش نیس..با صدا زدنای مکرر امیر به خودم اومدم...
امیر: نمیخوای بیای تو؟
ارسلان: ممدرضا اینجا چیکار میکنه؟
امیر: نکنه هنوز دوسش داری؟
ارسلان: خودت چی فکر میکنی؟
امیر: پس دوسش داری...من کمکت میکنم
ارسلان: با حرف امیر برق از سه فاز سرم پرید...چی؟
امیر: گفتم کمکت میکنم ولی نباید دیگه از دستش بدی...
ارسلان: چرا کمکم میکنی؟
۱۶۵.۱k
۱۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.