Part : ۲۱
Part : ۲۱ 《بال های سیاه》
پسر با عجله وسط حرف دختر پرید و نذاشت اون حرفش رو کامل کنه:
_ خب ماریا..ببین دیگه داری منو زیادی سوپرایز میکنی.. به خصوص سره اون بازی هاي زیر زمینی زمینی که اصن به دختری مثه تو نمیاد..حالا بعدا در مورد این موضوعات با هم بحث می کنيم..در ضمن اهمیتی نمیدم به اینکه چی صدات می کردم..مهم اینه که اسمت ماریاس..مهم نیست برای من چی بودی چون اگه واقعا یه روزی عاشقه هم بودیم الان چیزی از اون عشق باقی نمونده..درست نمیگم؟! خب بگذریم..ببین من باید برم..پدرم به شدت سره ساعت ورود و خروج من از عمارت حساسه..و من اگه الان هم عجله کنم بازم ۵ دقیقه دیر می رسم..پس تا بعد ماریا...
و با تکون دادن دستش به معنای خداحافظی از دختری که همین الان با چند جمله ی ساده قلبشو پودر کرده بود دور شد...
دختر با هر کلمه ای که پسر گفت صدای ترک خوردن قلبش رو شنید...
ولی مثله همیشه که نابود میشد به روی خودش نیاورد...نذاشت اون قطره ی اشک سمج گوشه ی چشمش راهشو به گونه هاش باز کنه...
خرید هایه بچه ها رو که روی زمین بودن برداشت و دوباره تویه پوسته ی سردش فرو رفت...اشکالی نداشت..مهم این بود عشقش زنده بود..و داشت اونو میدید..مهم نبود اونو یادش نمیاد..مهم نبود همین چند دقیقه ی پیش قلبشو با خاک یکسان کرد..اما..هر چقدر هم که بگه مهم نبود ولی واقعا مهم بود..انتظار این حرف ها رو از هر کی داشت به جز کسی که هزاران سال اونو می پرستید..
آروم آروم راه می رفت تا برسه به خونه ای که بچه ها توش بودن...
از دور میشد اون خونه رو دید..همینطور هم بچه هایی که داشتن روی تاب و سرسره ی جلوی خونه بازی میکردن..ماریا با دیدن اونا لبخند روی لباش اومد..با چشماش بچه ها رو سر شماری کرد تا ببینه به ۹ تا می رسن یا نه..
هر چند با اون ورجه وورجه ی بچه ها کار سختی بود..با دیدن پیرزنی که گوشه ی حیات داشت با بچه ها مار و پله بازی میکرد لبخندش بیشتر شد..
اون پیرزن خانواده ای نداشت اما قلب بزرگ و مهربونی داشت..
درواقع اون خونه ای ماریا برای بچه ها خریده بود ماله پیرزن بود..پسر های پیرزن بعد از مرگ پدرشون ارث و میراث میخواستن! و تنها ارث پدرشون همون خونه ای بود که برای همسرش،که یعنی پیرزن به جا گذاشته بود..
دوباره یه تشکر دیگه بکنم از یونا شی عزیزم که این کلیپو برای فیکم درست کرده:)))
@bangtan.yuna
پسر با عجله وسط حرف دختر پرید و نذاشت اون حرفش رو کامل کنه:
_ خب ماریا..ببین دیگه داری منو زیادی سوپرایز میکنی.. به خصوص سره اون بازی هاي زیر زمینی زمینی که اصن به دختری مثه تو نمیاد..حالا بعدا در مورد این موضوعات با هم بحث می کنيم..در ضمن اهمیتی نمیدم به اینکه چی صدات می کردم..مهم اینه که اسمت ماریاس..مهم نیست برای من چی بودی چون اگه واقعا یه روزی عاشقه هم بودیم الان چیزی از اون عشق باقی نمونده..درست نمیگم؟! خب بگذریم..ببین من باید برم..پدرم به شدت سره ساعت ورود و خروج من از عمارت حساسه..و من اگه الان هم عجله کنم بازم ۵ دقیقه دیر می رسم..پس تا بعد ماریا...
و با تکون دادن دستش به معنای خداحافظی از دختری که همین الان با چند جمله ی ساده قلبشو پودر کرده بود دور شد...
دختر با هر کلمه ای که پسر گفت صدای ترک خوردن قلبش رو شنید...
ولی مثله همیشه که نابود میشد به روی خودش نیاورد...نذاشت اون قطره ی اشک سمج گوشه ی چشمش راهشو به گونه هاش باز کنه...
خرید هایه بچه ها رو که روی زمین بودن برداشت و دوباره تویه پوسته ی سردش فرو رفت...اشکالی نداشت..مهم این بود عشقش زنده بود..و داشت اونو میدید..مهم نبود اونو یادش نمیاد..مهم نبود همین چند دقیقه ی پیش قلبشو با خاک یکسان کرد..اما..هر چقدر هم که بگه مهم نبود ولی واقعا مهم بود..انتظار این حرف ها رو از هر کی داشت به جز کسی که هزاران سال اونو می پرستید..
آروم آروم راه می رفت تا برسه به خونه ای که بچه ها توش بودن...
از دور میشد اون خونه رو دید..همینطور هم بچه هایی که داشتن روی تاب و سرسره ی جلوی خونه بازی میکردن..ماریا با دیدن اونا لبخند روی لباش اومد..با چشماش بچه ها رو سر شماری کرد تا ببینه به ۹ تا می رسن یا نه..
هر چند با اون ورجه وورجه ی بچه ها کار سختی بود..با دیدن پیرزنی که گوشه ی حیات داشت با بچه ها مار و پله بازی میکرد لبخندش بیشتر شد..
اون پیرزن خانواده ای نداشت اما قلب بزرگ و مهربونی داشت..
درواقع اون خونه ای ماریا برای بچه ها خریده بود ماله پیرزن بود..پسر های پیرزن بعد از مرگ پدرشون ارث و میراث میخواستن! و تنها ارث پدرشون همون خونه ای بود که برای همسرش،که یعنی پیرزن به جا گذاشته بود..
دوباره یه تشکر دیگه بکنم از یونا شی عزیزم که این کلیپو برای فیکم درست کرده:)))
@bangtan.yuna
۷.۹k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.