وانشات هیونجین
جذابیت بیپایان
هیونجین همیشه آن مردی بود که همه نگاهها را به خود جلب میکرد. دربار او پر از زیباییهای ظاهری و نفوذهای قدرتمندانه بود. اما چیزی در دل او سنگینی میکرد. نه پول، نه قدرت و نه حتی ستایشهای اطرافیان، هیچکدام نتوانسته بودند او را از احساس سردی و خالی بودن نجات دهند.
یک روز عصر، در کنار دریاچهای آرام در خارج از قصر، هیونجین در حالی که به افق نگاه میکرد، غرق در افکار خود بود. هیچکس جرات نداشت نزدیکش شود، اما صدای آرام و منحصر به فرد یک دختر، همه چیز را تغییر داد.
ات، دختری با روحی آزاد و لبخندی که همیشه بر لب داشت، به آرامی کنار هیونجین ایستاد. او که همیشه به دنبال چیزی متفاوت بود، از آن دسته افرادی بود که توانسته بود با نگاه ساده و بدون تعارف به دل هیونجین راه پیدا کند.
"چرا اینجا ایستادی؟" صدای ات بود که او را از افکارش بیرون کشید.
هیونجین با نگاهی سرد به او نگاه کرد، اما در دلش چیزی میجنبید. این دختر، هیچ ترسی از او نداشت. با صدای محکم و جلبکنندهای گفت:
"تو باید باشی تا اینجا را خراب کنی."
ات نیشخندی زد و با نگاهی بازیگوش گفت:
"اوه، نه. من اینجا هستم چون نمیتوانم از جذابیتت بگذرم."
هیونجین خندید، اما لبخندش تیز و عمیق بود.
"جذابیت؟ این تنها یک ظاهر است."
ات به سمت او قدم برداشت، دستش را به سمت او دراز کرد و به آرامی گفت:
"اما تو فراموش کردهای که در دنیای ما، جذابیت واقعی همیشه درون است."
هیونجین به دست او نگریست و به آرامی آن را فشرد. چیزی در نگاه او تغییر کرد. نمیتوانست آن حس قوی و نافذ را نادیده بگیرد. ات همهچیزش را در یک لحظه به او میبخشید.
"چه میخواهی از من؟" هیونجین با صدای آرامی پرسید.
ات پاسخ داد:
"من میخواهم که تو به خودت نگاه کنی، به درون خودت. اگر این کار را کنی، میبینی که چیزی بیشتر از ظاهر جذاب داری."
هیونجین لحظهای مکث کرد، سپس نگاهش را به ات دوخت. در آن چشمها چیزی بیش از ظاهر ساده و بیپروای ات دید. چیزی در او بود که تمام وجودش را میلرزاند.
ات با دست دیگرش، با آرامش روی سینه هیونجین قرار گرفت و بهطور غیرمنتظرهای گفت:
"همین الان، با من باش. بگذار این لحظهی بینظیر میان ما باشد."
هیونجین بدون هیچ حرفی او را در آغوش کشید. در آن لحظه، تمام سردی قلب او آب شد. چیزی در این آغوش وجود داشت که نمیتوانست به سادگی آن را کنار بگذارد.
"تو... تو تغییر کردی..." ات whispered. "این همه جذابیت در تو تنها برای من است."
هیونجین سرش را به آرامی روی شانه او گذاشت و لبخندی زد.
"حالا من باور دارم که جذابیت واقعی در درون است."
لحظهای گذشت و آنها در آغوش یکدیگر، در میان شب، در کنار دریاچهای آرام، بیکلام به هم نگاه کردند. چیزی در این تماس و همدلی بود که هر دو را برای همیشه به هم متصل کرد.
هیونجین همیشه آن مردی بود که همه نگاهها را به خود جلب میکرد. دربار او پر از زیباییهای ظاهری و نفوذهای قدرتمندانه بود. اما چیزی در دل او سنگینی میکرد. نه پول، نه قدرت و نه حتی ستایشهای اطرافیان، هیچکدام نتوانسته بودند او را از احساس سردی و خالی بودن نجات دهند.
یک روز عصر، در کنار دریاچهای آرام در خارج از قصر، هیونجین در حالی که به افق نگاه میکرد، غرق در افکار خود بود. هیچکس جرات نداشت نزدیکش شود، اما صدای آرام و منحصر به فرد یک دختر، همه چیز را تغییر داد.
ات، دختری با روحی آزاد و لبخندی که همیشه بر لب داشت، به آرامی کنار هیونجین ایستاد. او که همیشه به دنبال چیزی متفاوت بود، از آن دسته افرادی بود که توانسته بود با نگاه ساده و بدون تعارف به دل هیونجین راه پیدا کند.
"چرا اینجا ایستادی؟" صدای ات بود که او را از افکارش بیرون کشید.
هیونجین با نگاهی سرد به او نگاه کرد، اما در دلش چیزی میجنبید. این دختر، هیچ ترسی از او نداشت. با صدای محکم و جلبکنندهای گفت:
"تو باید باشی تا اینجا را خراب کنی."
ات نیشخندی زد و با نگاهی بازیگوش گفت:
"اوه، نه. من اینجا هستم چون نمیتوانم از جذابیتت بگذرم."
هیونجین خندید، اما لبخندش تیز و عمیق بود.
"جذابیت؟ این تنها یک ظاهر است."
ات به سمت او قدم برداشت، دستش را به سمت او دراز کرد و به آرامی گفت:
"اما تو فراموش کردهای که در دنیای ما، جذابیت واقعی همیشه درون است."
هیونجین به دست او نگریست و به آرامی آن را فشرد. چیزی در نگاه او تغییر کرد. نمیتوانست آن حس قوی و نافذ را نادیده بگیرد. ات همهچیزش را در یک لحظه به او میبخشید.
"چه میخواهی از من؟" هیونجین با صدای آرامی پرسید.
ات پاسخ داد:
"من میخواهم که تو به خودت نگاه کنی، به درون خودت. اگر این کار را کنی، میبینی که چیزی بیشتر از ظاهر جذاب داری."
هیونجین لحظهای مکث کرد، سپس نگاهش را به ات دوخت. در آن چشمها چیزی بیش از ظاهر ساده و بیپروای ات دید. چیزی در او بود که تمام وجودش را میلرزاند.
ات با دست دیگرش، با آرامش روی سینه هیونجین قرار گرفت و بهطور غیرمنتظرهای گفت:
"همین الان، با من باش. بگذار این لحظهی بینظیر میان ما باشد."
هیونجین بدون هیچ حرفی او را در آغوش کشید. در آن لحظه، تمام سردی قلب او آب شد. چیزی در این آغوش وجود داشت که نمیتوانست به سادگی آن را کنار بگذارد.
"تو... تو تغییر کردی..." ات whispered. "این همه جذابیت در تو تنها برای من است."
هیونجین سرش را به آرامی روی شانه او گذاشت و لبخندی زد.
"حالا من باور دارم که جذابیت واقعی در درون است."
لحظهای گذشت و آنها در آغوش یکدیگر، در میان شب، در کنار دریاچهای آرام، بیکلام به هم نگاه کردند. چیزی در این تماس و همدلی بود که هر دو را برای همیشه به هم متصل کرد.
۳۸۷
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.