💦رمان زمستان💦 پارت 47
《رمان زمستون❄》
دیانا: از اتاق ک اومدم بیرون چشم ارسلان تو چشمام قفل شد...
عسل: رفتم کنار رضا وایستادم...میبینی چه عاشقانه همو نگاه میکنن یاد بگیر
رضا: دوست داری زیر چشتو کبود کنم بعد عاشقانه نگات کنم
عسل: زهر مار بی مزه
رضا: والا...
ارسلان: دیانا بیا بریم
دیانا: من جایی با تو نمیام چرا دست از سرم بر نمیداری؟
ارسلان: یعنی با نبودن من تو خوشحال میشی؟..
دیانا: اره خیلی راحت ترم
ارسلان: پس من میرم...
عسل: اقای ارسلان خان شما غلط میکنی دست روی دیانا بلند میکنی...
ارسلان: من غلط کردم خوبه؟
دیانا: الان همچی با غلط کردن تو درست میشه؟
ارسلان: الان من نصف شبی چیکار کنم ک تو راضی شی؟
دیانا: من فعلن حوصلتو ندارم دست از سرم بردار سخته؟
رضا: ارسلان امشب بیا پیش من بخواب فردا باهاش صحبت کن...
دیانا: من با این تو ی خونه نمیمونم
رضا: عسل دیانارو ببر تو اتاق...
ارسلان: ی نفر پایین منتظرمه باید برم...
رضا: بهش بگو بیاد بالا پیشمون باش
ارسلان: باش...زنگ زدم به شماره ای ک عرفان داده بود...بیا بالا پیشمون امشب
عرفان: نه داداش من خانوادم منتظرمن باید برم..
ارسلان: باش پس مواظبت کن
عسل: دیانا انقد ناز نکن دیگ
دیانا: میدونی من تا موقعی ک کبودی زیر چشم درست نشه باهاش قهرم...
عسل: دیانا...
دیانا: اصن تو جرا باید شب پیش من بخوابی برو پیش شوهرت...
عسل: باش پس منم میگم شوهرت بیاد پیشت
دیانا: چی؟
عسل: ارسلااااان
ارسلان: رفتم داخل اتاق...بله؟
عسل: دیانا میخواد شب پیش تو باشه
دیانا: من همچین حرف....
عسل: شبتون بخیر...رفتم بیرون و درو بستم
رضا: عسل چی کار کردی؟
عسل: بالاخره باید با هم اشتی میکردن الان تو اتاق تنهان
رضا: اصن عالی شد
ارسلان: من موندمو دیانا تو اتاق...
دیانا: من همچین حرفی نزدم...
ارسلان: میدونم این دوستت ی تختش کمه..
دیانا: از اتاق ک اومدم بیرون چشم ارسلان تو چشمام قفل شد...
عسل: رفتم کنار رضا وایستادم...میبینی چه عاشقانه همو نگاه میکنن یاد بگیر
رضا: دوست داری زیر چشتو کبود کنم بعد عاشقانه نگات کنم
عسل: زهر مار بی مزه
رضا: والا...
ارسلان: دیانا بیا بریم
دیانا: من جایی با تو نمیام چرا دست از سرم بر نمیداری؟
ارسلان: یعنی با نبودن من تو خوشحال میشی؟..
دیانا: اره خیلی راحت ترم
ارسلان: پس من میرم...
عسل: اقای ارسلان خان شما غلط میکنی دست روی دیانا بلند میکنی...
ارسلان: من غلط کردم خوبه؟
دیانا: الان همچی با غلط کردن تو درست میشه؟
ارسلان: الان من نصف شبی چیکار کنم ک تو راضی شی؟
دیانا: من فعلن حوصلتو ندارم دست از سرم بردار سخته؟
رضا: ارسلان امشب بیا پیش من بخواب فردا باهاش صحبت کن...
دیانا: من با این تو ی خونه نمیمونم
رضا: عسل دیانارو ببر تو اتاق...
ارسلان: ی نفر پایین منتظرمه باید برم...
رضا: بهش بگو بیاد بالا پیشمون باش
ارسلان: باش...زنگ زدم به شماره ای ک عرفان داده بود...بیا بالا پیشمون امشب
عرفان: نه داداش من خانوادم منتظرمن باید برم..
ارسلان: باش پس مواظبت کن
عسل: دیانا انقد ناز نکن دیگ
دیانا: میدونی من تا موقعی ک کبودی زیر چشم درست نشه باهاش قهرم...
عسل: دیانا...
دیانا: اصن تو جرا باید شب پیش من بخوابی برو پیش شوهرت...
عسل: باش پس منم میگم شوهرت بیاد پیشت
دیانا: چی؟
عسل: ارسلااااان
ارسلان: رفتم داخل اتاق...بله؟
عسل: دیانا میخواد شب پیش تو باشه
دیانا: من همچین حرف....
عسل: شبتون بخیر...رفتم بیرون و درو بستم
رضا: عسل چی کار کردی؟
عسل: بالاخره باید با هم اشتی میکردن الان تو اتاق تنهان
رضا: اصن عالی شد
ارسلان: من موندمو دیانا تو اتاق...
دیانا: من همچین حرفی نزدم...
ارسلان: میدونم این دوستت ی تختش کمه..
۱۸۴.۰k
۲۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.