رمان
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_5
ترلان منو خوب میشناخت،میدونست چکارایی از دستم بر میاد به خاطر همین با چشمای ترسیده یه قدم عقب تر رفت.
همینکه هنوز میتونستم به راحتی حد و حدودشو بهش نشون بدم باعث میشد احساس بهتری داشته باشم.
آب دهنش و با صدا قورت داد و آروم گفت:
-گرشا من...
دستم و روی بینیم گذاشتم و هیس کشداری گفتم:
-هیــــس...فقط خفه شو و جلوی چشمام نباش
همین
صاف وایسادم و بعد از اینکه با حالت نمایشی یقه ی کتم رو مرتب میکردم به طرف سالن رفتم تا با فامیلی روبرو بشم که سالها ازشون دور بودم.
عمو پرویز اولین نفری بود که جلو اومد،مردونه همدیگه رو بغل کردیم و منو محکم بین بازوهاش نگه داشت. شاید اون و دخترش تنها کسایی بودن که دلم میخواست باهاشون معاشرت کنم.
بعدش خاله شراره؛ مادر ترلان جلو اومد، مار هفت خطی که به شیطان هم درس میداد.
وقتی منو تو آغوش گرفت با لحن بغض داری گفت:
-عزیز دلم...عطر خواهرم و میدی
چرا اینقدر بی معرفت شدی گرشا جان
مادرت تو رو به من سپرد
نمیخوای یه سر به خاله ی پیرت بزنی؟
لبخندی که زدم زیادی مصنوعی بود،لبم و به گوشش چسبوندم و آروم گفتم:
-خاله میدونی که حالم و بهم میزنی؟
خسته نشدی از این همه دروغ؟
وقتی صدای نفس های تند شده شو شنیدم ادامه دادم:
-سعی کن زیاد حرص نخوری چون نمیخوام خرج بوتاکس بیشتری بیفته گردن شوهرت
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_5
ترلان منو خوب میشناخت،میدونست چکارایی از دستم بر میاد به خاطر همین با چشمای ترسیده یه قدم عقب تر رفت.
همینکه هنوز میتونستم به راحتی حد و حدودشو بهش نشون بدم باعث میشد احساس بهتری داشته باشم.
آب دهنش و با صدا قورت داد و آروم گفت:
-گرشا من...
دستم و روی بینیم گذاشتم و هیس کشداری گفتم:
-هیــــس...فقط خفه شو و جلوی چشمام نباش
همین
صاف وایسادم و بعد از اینکه با حالت نمایشی یقه ی کتم رو مرتب میکردم به طرف سالن رفتم تا با فامیلی روبرو بشم که سالها ازشون دور بودم.
عمو پرویز اولین نفری بود که جلو اومد،مردونه همدیگه رو بغل کردیم و منو محکم بین بازوهاش نگه داشت. شاید اون و دخترش تنها کسایی بودن که دلم میخواست باهاشون معاشرت کنم.
بعدش خاله شراره؛ مادر ترلان جلو اومد، مار هفت خطی که به شیطان هم درس میداد.
وقتی منو تو آغوش گرفت با لحن بغض داری گفت:
-عزیز دلم...عطر خواهرم و میدی
چرا اینقدر بی معرفت شدی گرشا جان
مادرت تو رو به من سپرد
نمیخوای یه سر به خاله ی پیرت بزنی؟
لبخندی که زدم زیادی مصنوعی بود،لبم و به گوشش چسبوندم و آروم گفتم:
-خاله میدونی که حالم و بهم میزنی؟
خسته نشدی از این همه دروغ؟
وقتی صدای نفس های تند شده شو شنیدم ادامه دادم:
-سعی کن زیاد حرص نخوری چون نمیخوام خرج بوتاکس بیشتری بیفته گردن شوهرت
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
۲.۸k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.