فیک: my mission
فیک: my mission
پارت:45
.............................................................
کره شمالی/
لیسا با شنیدن این حرف جنی تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد
لیسا: ها آره!
جیسو:عه برید کنار من گشنمه!
تهیونگ: سلام...
رزی: بلاخره آقاهم تشریف آوردن...
۲۰مین بعد غذا/
جین: جمع کنید بریم... فک کنم از طرف کره جنوبی برامون نامه فرستادن!
کانگ هی: بیرون منتظریم زود باشین!
جنی داخل اتاق بود کتشو میپوشید که لیسا هم اومد داخل و گوشیش رو برداشت.. میخواست بره بیرون که دستش توسط جنی کشیده شد مچ دستش اسیر دستای جنی شد برگشت و با چهره عصبی جنی روبه رو شد...
جنی: چرا اون کارو انجام دادی؟!
لیسا: چ_چی؟!
جنی: دیشب!
لیسا که سعی داشت خودشو کنترل کنه به نقطه دیگه ای نگاه کرد چون خوب میدونست که جنی میتونه چشماشو بخونه و لیسا دربرابر جنی نمیتونست دروغ بگه!
لیسا: دیشب منظورت چیه ؟!
جنی: لیسا! به چشمام نگاه کن!
لیسا که سعی داشت مچ دستشو از دست جنی رها کنه با عربده ای که کشید دیگه هیچی نگفت و نگاهشو به چشمای جنی داد!
جنی: بگو ببینم چرا باهاش خوابیدی؟! *عصبی*
لیسا: ب-ببخشید..
جنی: با این حرفا مگه چیزی درست میشه ؟!
لیسا: چرا همیشه خودتو میبینی و به احساس بقیه اهمیتی نمیدی؟! اره من انجامش دادم من باهاش خوابیدم ولی هیچ پشیمون نیستم!
جنی: خفه شو!
لیسا: نه جنی دیگه سکوت نمیکنم! من نمیترسم من اونو دوسش دارم واگر زمان هم به عقب برگرده باز من انجامش میدم! و تو! هیچ وقت نمیتونی جلوی منو بگ....
حرفش با سیلی که از طرف جنی به صورتش خورد خفه شد و نتونست بقیه حرفشو تموم کنه.. سرشو بالا آورد و با چشمایی که از اشک تار میدید به جنی زل زد
لیسا: اینو یادم نمیره خانوم کیم!
بعد حرفش از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بهم کوبید جنی خسته بود .. اون فقط نمیخواست لیسا توی دردسر بیوفته! اون به خودش قول داده بود که تا آخرین لحظه زندگی اش از لیسا مواظبت کنه... !
بی حوصله از اتاق خارج شد دید که همه رفتن... و فقط تهیونگ اونجا بود رفت سوار ماشین شد راه افتادن... بارون شروع به باریدن کرد... اول خیلی آروم بود اما بعد از کمی بارون شدت گرفت و صدای رقد و برق بلند شد و جنی دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد تهیونگ متعجب سرشو سمت جنی چرخوند و بادیدن دختر که صدای حق حقش با صدای بلند باران و رعدوبرق قاطی شده بود سرعت ماشینو کم کرد و یه گوشه ایستاد..
تهیونگ: هی تو چته؟!
با صدایی گرفته و خش دار لب زد
جنی: میشه بریم جایی دور از عمارت؟!*گریه*
تهیونگ: میشه بگی چیشده؟!
جنی: خیلی خسته م! سوال نپرس و فقط منو به یه جایی دور از آدما ببر!.....
...... عمارت/....
جین: ۴ساعت گذشته چرا نمیان؟!
جیمین نکنه اتفاقی براشون افتاده؟! ...
لیسا: میشه برید دنبالشون من واقعا میترسم!
پارت:45
.............................................................
کره شمالی/
لیسا با شنیدن این حرف جنی تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد
لیسا: ها آره!
جیسو:عه برید کنار من گشنمه!
تهیونگ: سلام...
رزی: بلاخره آقاهم تشریف آوردن...
۲۰مین بعد غذا/
جین: جمع کنید بریم... فک کنم از طرف کره جنوبی برامون نامه فرستادن!
کانگ هی: بیرون منتظریم زود باشین!
جنی داخل اتاق بود کتشو میپوشید که لیسا هم اومد داخل و گوشیش رو برداشت.. میخواست بره بیرون که دستش توسط جنی کشیده شد مچ دستش اسیر دستای جنی شد برگشت و با چهره عصبی جنی روبه رو شد...
جنی: چرا اون کارو انجام دادی؟!
لیسا: چ_چی؟!
جنی: دیشب!
لیسا که سعی داشت خودشو کنترل کنه به نقطه دیگه ای نگاه کرد چون خوب میدونست که جنی میتونه چشماشو بخونه و لیسا دربرابر جنی نمیتونست دروغ بگه!
لیسا: دیشب منظورت چیه ؟!
جنی: لیسا! به چشمام نگاه کن!
لیسا که سعی داشت مچ دستشو از دست جنی رها کنه با عربده ای که کشید دیگه هیچی نگفت و نگاهشو به چشمای جنی داد!
جنی: بگو ببینم چرا باهاش خوابیدی؟! *عصبی*
لیسا: ب-ببخشید..
جنی: با این حرفا مگه چیزی درست میشه ؟!
لیسا: چرا همیشه خودتو میبینی و به احساس بقیه اهمیتی نمیدی؟! اره من انجامش دادم من باهاش خوابیدم ولی هیچ پشیمون نیستم!
جنی: خفه شو!
لیسا: نه جنی دیگه سکوت نمیکنم! من نمیترسم من اونو دوسش دارم واگر زمان هم به عقب برگرده باز من انجامش میدم! و تو! هیچ وقت نمیتونی جلوی منو بگ....
حرفش با سیلی که از طرف جنی به صورتش خورد خفه شد و نتونست بقیه حرفشو تموم کنه.. سرشو بالا آورد و با چشمایی که از اشک تار میدید به جنی زل زد
لیسا: اینو یادم نمیره خانوم کیم!
بعد حرفش از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بهم کوبید جنی خسته بود .. اون فقط نمیخواست لیسا توی دردسر بیوفته! اون به خودش قول داده بود که تا آخرین لحظه زندگی اش از لیسا مواظبت کنه... !
بی حوصله از اتاق خارج شد دید که همه رفتن... و فقط تهیونگ اونجا بود رفت سوار ماشین شد راه افتادن... بارون شروع به باریدن کرد... اول خیلی آروم بود اما بعد از کمی بارون شدت گرفت و صدای رقد و برق بلند شد و جنی دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد تهیونگ متعجب سرشو سمت جنی چرخوند و بادیدن دختر که صدای حق حقش با صدای بلند باران و رعدوبرق قاطی شده بود سرعت ماشینو کم کرد و یه گوشه ایستاد..
تهیونگ: هی تو چته؟!
با صدایی گرفته و خش دار لب زد
جنی: میشه بریم جایی دور از عمارت؟!*گریه*
تهیونگ: میشه بگی چیشده؟!
جنی: خیلی خسته م! سوال نپرس و فقط منو به یه جایی دور از آدما ببر!.....
...... عمارت/....
جین: ۴ساعت گذشته چرا نمیان؟!
جیمین نکنه اتفاقی براشون افتاده؟! ...
لیسا: میشه برید دنبالشون من واقعا میترسم!
۴.۷k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.