چشمان همچو کهکشانش را به منظره ی بیرون ماشین دوخت...موهای
چشمان همچو کهکشانش را به منظره ی بیرون ماشین دوخت...موهایش را در باد آزاد میگذاشت و عطر شیرین همیشگی اش را زده بود ، که بوی فندق و انبه میداد!
دماغش در آن هوای گرم قرمز شده بود...ولی نور آفتابی که در چشمان قهوه ای اش افتاده بود حکم اولین جرعه ی قهوه ی صبح رو میداد....اون دختر کسی بود که همه چیز را تغییر داد...
دماغش در آن هوای گرم قرمز شده بود...ولی نور آفتابی که در چشمان قهوه ای اش افتاده بود حکم اولین جرعه ی قهوه ی صبح رو میداد....اون دختر کسی بود که همه چیز را تغییر داد...
۲.۸k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.