«داستانک»
«داستانک»
را ه دور بود و مسافت زیاد.
نمی دانستند چگونه پاسخ سوالهایشان را بگیرند. فقط آن مرد زعیم بود که می توانست راهنمائیشان کند.
لاجرم باید رنج سفر را به جان می خریدند.
تصمیم خود را گرفته بار سفر بسته و مهیا شدند.
روزها می رفتند و شبها به استراحت می پرداختند.
اما پیوسته دلنگران بودند که آیا موفق می شوند یانه،
نکند کسی که قرار است ملاقات کنند در شهر نباشد!
با توکل به خدا و امیدواری راه می پیمودند.
بعد از تحمل روزها رنج مسافرت، خسته و کوفته به شهر رسیدند و پرسان پرسان به خانه ی آن مرد زعیم رسیدند.
خوشحال از اینکه بالاخره رسیدند و از اینکه اکنون بعد از مدت طولانی دیدارها تازه می گردد و پرسشهایشان را جواب می گیرند، پس با عشق و امید در را کوبیدند.
اما خلاف انتظارشان،
دخترکی چهار ساله در را گشود که با زبانی سخنور صحبت می کرد، او گفت که پدرش به مسافرت رفته است و نمی داند که چه زمانی باز می گردد.
پس به این امید که فردا باز گردد و بتوانند ملاقاتش کنند، آنچه را می خواستند بدانند در نامه ای نوشته به دست دخترک دادند تا به پدر دهد و خانه را ترک کردند.
فردای آنروز مراجعت نمودند اما باز همان دخترک آمد در را باز کرد، پس دانستند که پدرش هنوز باز نگشته.
در فکر بودند که چه کنند نمی توانند مدت زیادی در شهر بمانند و باید بازگردند!،
اما
مشاهده کردند که نامه ها را آورده و تمامی سوالاتشان را جواب داده است.
نامه ها را گرفته و به سوی وطن باز گشتند.
اما از کار دخترک در شک بودند و مطمئن نبودند که پاسخها درست باشد.
با خود می گفتند آیا این دختر بچه به سوالاتشان پاسخ درست داده است!
خوشبختانه در راه بازگشت کاروانی را مشاهده نموده که از سفر عمره باز می گشت، نزد آنان آمده و موسی بن جعفر (ع) را در بین آنان مشاهده کردند، خشنود شدند و نزدیک آمده و قصه را تعریف کردند.
پس او نامه را گرفت و تمامی پاسخها را با دقت خواند، تمام پاسخها درست و دقیق بود، لبخندی بر لبش نشست و فرمود: فداها ابوها،
پدرت به فدایت معصومه جان...
کشف الئالی, متن و پاورقى ص 62.)
کریمه اهل بیت, ص 64 و 63. (با اندکی تصرف)
#میلاد_فاطمه_معصومه _س
#روز_دختر
#داستانک
#قم
را ه دور بود و مسافت زیاد.
نمی دانستند چگونه پاسخ سوالهایشان را بگیرند. فقط آن مرد زعیم بود که می توانست راهنمائیشان کند.
لاجرم باید رنج سفر را به جان می خریدند.
تصمیم خود را گرفته بار سفر بسته و مهیا شدند.
روزها می رفتند و شبها به استراحت می پرداختند.
اما پیوسته دلنگران بودند که آیا موفق می شوند یانه،
نکند کسی که قرار است ملاقات کنند در شهر نباشد!
با توکل به خدا و امیدواری راه می پیمودند.
بعد از تحمل روزها رنج مسافرت، خسته و کوفته به شهر رسیدند و پرسان پرسان به خانه ی آن مرد زعیم رسیدند.
خوشحال از اینکه بالاخره رسیدند و از اینکه اکنون بعد از مدت طولانی دیدارها تازه می گردد و پرسشهایشان را جواب می گیرند، پس با عشق و امید در را کوبیدند.
اما خلاف انتظارشان،
دخترکی چهار ساله در را گشود که با زبانی سخنور صحبت می کرد، او گفت که پدرش به مسافرت رفته است و نمی داند که چه زمانی باز می گردد.
پس به این امید که فردا باز گردد و بتوانند ملاقاتش کنند، آنچه را می خواستند بدانند در نامه ای نوشته به دست دخترک دادند تا به پدر دهد و خانه را ترک کردند.
فردای آنروز مراجعت نمودند اما باز همان دخترک آمد در را باز کرد، پس دانستند که پدرش هنوز باز نگشته.
در فکر بودند که چه کنند نمی توانند مدت زیادی در شهر بمانند و باید بازگردند!،
اما
مشاهده کردند که نامه ها را آورده و تمامی سوالاتشان را جواب داده است.
نامه ها را گرفته و به سوی وطن باز گشتند.
اما از کار دخترک در شک بودند و مطمئن نبودند که پاسخها درست باشد.
با خود می گفتند آیا این دختر بچه به سوالاتشان پاسخ درست داده است!
خوشبختانه در راه بازگشت کاروانی را مشاهده نموده که از سفر عمره باز می گشت، نزد آنان آمده و موسی بن جعفر (ع) را در بین آنان مشاهده کردند، خشنود شدند و نزدیک آمده و قصه را تعریف کردند.
پس او نامه را گرفت و تمامی پاسخها را با دقت خواند، تمام پاسخها درست و دقیق بود، لبخندی بر لبش نشست و فرمود: فداها ابوها،
پدرت به فدایت معصومه جان...
کشف الئالی, متن و پاورقى ص 62.)
کریمه اهل بیت, ص 64 و 63. (با اندکی تصرف)
#میلاد_فاطمه_معصومه _س
#روز_دختر
#داستانک
#قم
۱.۰k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.