چند پارتی کوک🐣🧡⛓️ p last
کوک « تقریبا یک ربعی با تلفن حرف میزدم...گوشی.. رو قطع کردم و به سمت صندلی رفتم اما جونگی نبود...ته دلم یچیزی خالی شد...اطراف رو نگاه کردم ولی اثری ازش نبود...هوام تاریک بود...نکنه گم شده باشه؟ قدمای آرومم تبدیل به دویدن با نگرانی شده بود...چرا..چرا دختر بچه ای که تا پنج سال برام مهم نبود یدفه انقد مهم شد؟ اون اون بچمه...از رگو خونمه...نمیتونم بی تفاوت باشم...اون فقط میخواست یکم بهش توجه کنم...میخواست آرزوم سلامتی اونم باشه...فقط یه بستنی و شهربازی میخواست...میخواست کتکش نزنم...بخاطر این چیزا دوست داشت پسر بود! واقعا چیکار کردم با بچم؟ اینا تمام جملاتی بود که مدام تو سرم میپیچید...همه جا دور سرم میچرخید...پس تو کجایی...جونگیییی! جونگی کجایییی؟! دیگه نتونستم گریم گرفته بود...
همینطور که اطراف رو میدیدم صدای هق هقای ضعیفی رو شنیدم...به سمت صدا رفتم و با جسم کوچیکی که روی زمین نشسته مواجه شدم...اون اون جونگی بود! بی معطلی رفتم بغلش کردم...جونگییی...دخترم! بالخره پیدات کردم...
جونگی « داشتم بخاطر زخم شدن زانوم گریه میکردم که تو بغل گرمی فرو رفتم...با...بابا هققق
جونگکوک « جون دلم...گریه نکن من اینجام باشع؟ پات...پات چیشد؟!
جونگی « خوردم هق زمین...
کوک « باشه آروم باش قربونت برم...آروم بغلش کردم...منظم شدن نفسش نشون از خوابیدنش بود...توی ماشین گذاشتمش و کمربند رو بستم...نگاهم به پاها ودستای لطیف ولی کبودش افتاد...رد اشک هنوز تو چشماش بود...آروم گونشو نوازش کردم و بوسه ای روش گذاشتم...قشنگم بابایی رو ببخش...متاسفم که اینجوری کردم با بدن قشنگت...از این به بعد میخوام برات بهترین بابا باشمو جوری داداشت رو تربیت کنم که جفتمون طوری کنارت باشیم که کسی نتونه بت چپ نگا کنه! میخوام همه کارامو جبران کنم...میخوام عاشقانه بپرسمت!
The End
written by = Park luna (dady.mochi)
همینطور که اطراف رو میدیدم صدای هق هقای ضعیفی رو شنیدم...به سمت صدا رفتم و با جسم کوچیکی که روی زمین نشسته مواجه شدم...اون اون جونگی بود! بی معطلی رفتم بغلش کردم...جونگییی...دخترم! بالخره پیدات کردم...
جونگی « داشتم بخاطر زخم شدن زانوم گریه میکردم که تو بغل گرمی فرو رفتم...با...بابا هققق
جونگکوک « جون دلم...گریه نکن من اینجام باشع؟ پات...پات چیشد؟!
جونگی « خوردم هق زمین...
کوک « باشه آروم باش قربونت برم...آروم بغلش کردم...منظم شدن نفسش نشون از خوابیدنش بود...توی ماشین گذاشتمش و کمربند رو بستم...نگاهم به پاها ودستای لطیف ولی کبودش افتاد...رد اشک هنوز تو چشماش بود...آروم گونشو نوازش کردم و بوسه ای روش گذاشتم...قشنگم بابایی رو ببخش...متاسفم که اینجوری کردم با بدن قشنگت...از این به بعد میخوام برات بهترین بابا باشمو جوری داداشت رو تربیت کنم که جفتمون طوری کنارت باشیم که کسی نتونه بت چپ نگا کنه! میخوام همه کارامو جبران کنم...میخوام عاشقانه بپرسمت!
The End
written by = Park luna (dady.mochi)
۳۳۰.۷k
۱۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.