p⁹
p⁹
ویو ات
_میشه ب.بری کنار ؟
تهیونگ:اکی
رفتم دستشویی حالم بد بود
یزره صورتمو آب زدم
_اخیش...
تصمیم گرفتم برم تو حیاط عمارت دیدم تهیونگم اونجاس بی توجه بهش داشتم قدم میزدم که یهوصدای تیر اندازی اومد
_جیغغغغغغ
تهیونگ دستمو گرفتم و برد یه جای باریک و هولم داد سمت دیوار و لباشو گذاشت رو لبام(منتظر این لحظه بودین نه؟:) )
با چشمای خیلی درشت بهش نگاه کردم .
صدام بین لباش خفه میشد ضربان قلبم خیلی تند بود در حدی که داشت از سر جاش درمیومد
لبامو گاز گرفت
ناله ی ریزی کردم
_و..ولم کنن
که یهو تیر اندازی متوقف شد
_تیر اندازی متوقف شد
ولی تهیونگ داشت هنوز منو می....بوسید
_هییی...
یدونه زدم به سینه اش
تهیونگ: هومم...چیهه؟
_ه.هیچی..
تهیونگ: دیگه دیر وقته با نمیخای بریم تو عمارت..؟
_ا.اره..
ات رفت تو اتاق خودش و دنبال لباس خواب بود که یه لباس مناسب پیدا کرد و پوشید و مسواک زدو خوابید
____
بقیه ی پارتو میزارم فعلا ایده ای ندارم
ویو ات
_میشه ب.بری کنار ؟
تهیونگ:اکی
رفتم دستشویی حالم بد بود
یزره صورتمو آب زدم
_اخیش...
تصمیم گرفتم برم تو حیاط عمارت دیدم تهیونگم اونجاس بی توجه بهش داشتم قدم میزدم که یهوصدای تیر اندازی اومد
_جیغغغغغغ
تهیونگ دستمو گرفتم و برد یه جای باریک و هولم داد سمت دیوار و لباشو گذاشت رو لبام(منتظر این لحظه بودین نه؟:) )
با چشمای خیلی درشت بهش نگاه کردم .
صدام بین لباش خفه میشد ضربان قلبم خیلی تند بود در حدی که داشت از سر جاش درمیومد
لبامو گاز گرفت
ناله ی ریزی کردم
_و..ولم کنن
که یهو تیر اندازی متوقف شد
_تیر اندازی متوقف شد
ولی تهیونگ داشت هنوز منو می....بوسید
_هییی...
یدونه زدم به سینه اش
تهیونگ: هومم...چیهه؟
_ه.هیچی..
تهیونگ: دیگه دیر وقته با نمیخای بریم تو عمارت..؟
_ا.اره..
ات رفت تو اتاق خودش و دنبال لباس خواب بود که یه لباس مناسب پیدا کرد و پوشید و مسواک زدو خوابید
____
بقیه ی پارتو میزارم فعلا ایده ای ندارم
۴۲۹
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.