💦رمان زمستان💦 پارت 8
🖤پارت هشتم🖤
《رمان زمستون❄》
ارسلان: مامان بابت غذا مرسی...منو دیانا میریم استراحت کنیم
مامان ارسلان: باش عزیزم نوش جونتون
ارسلان: دیانا بریم؟..
دیانا: بریم...
ارسلان: دست دیانارو گرفتم و رفتیم داخل اتاق من..
دیانا: خب چجوری بخوابیم؟
ارسلان: دوتایی روی تخت میخوابیم
دیانا: دیگه چی؟نوشابم بیارم؟
ارسلان: اگه دوست داری میتونی رو زمین بخوابی
دیانا: خب دقیقا چجوری روی ی تخت ی نفره بخوابیم؟
ارسلان: تو اگه با نیکا بودی چجوری باهاش روی تخت میخوابیدی؟
دیانا: میرفتم تو بغلش
ارسلان: خب الانم میتونی همین کارو کنی بعد قراره فردا به هم محرم شیم...نگران نباش من تورو به عنوان ی رفیق میدونم
دیانا: باشه..ولی فقط به عنوان ی رفیق
ارسلان: فقط رفیق
دیانا: لبخندی روی لبم اومد و رفتیم کنار هم خوابیدیم خودمو تو بغلش جا دادم ولی استرس داشتم...خجالتم کشیده بودم..
ارسلان: دیانا خوابیدی؟
دیانا: نه
ارسلان: میگم مرسی بابت کمکت..
دیانا: رفیقا به هم کمک میکنن
ارسلان: پس بعد این شیش ماه قراره با هم در ارتباط باشیم نه؟
دیانا: ارسلان زمان همچی تغییر میده...معلوم نی تا ۶ ماه دیگه چه اتفاقی میخواد بیوفته...
ارسلان: خوبه
دیانا: سکوت بینیمون حکم فرما بود..ک گوشیم زنگ خورد...داداشم بود..از تو بغل ارسلان اومدم بیرون و گوشی جواب دادم
دیانا: چیه چرا دوباره زنگ زدی؟
داداش دیانا: دیانا ببینمت زندت نمیزارم همش تقصیر تو بود..تو باعث شدی مامان بمیره
دیانا: چییی؟مامان چی شده؟
داداش دیانا: از دست تو دق کرد مرد...میکشمت دیانا زندت نمیزارم(با داد)
دیانا: لوکیشن بیمارستان برام بفرست(با گریه)
داداش دیانا: میدونی ک بیای زندت نمیزارم
دیانا: حرف زیادی نزن لوکیشن بیمارستانو بفرست..
《رمان زمستون❄》
ارسلان: مامان بابت غذا مرسی...منو دیانا میریم استراحت کنیم
مامان ارسلان: باش عزیزم نوش جونتون
ارسلان: دیانا بریم؟..
دیانا: بریم...
ارسلان: دست دیانارو گرفتم و رفتیم داخل اتاق من..
دیانا: خب چجوری بخوابیم؟
ارسلان: دوتایی روی تخت میخوابیم
دیانا: دیگه چی؟نوشابم بیارم؟
ارسلان: اگه دوست داری میتونی رو زمین بخوابی
دیانا: خب دقیقا چجوری روی ی تخت ی نفره بخوابیم؟
ارسلان: تو اگه با نیکا بودی چجوری باهاش روی تخت میخوابیدی؟
دیانا: میرفتم تو بغلش
ارسلان: خب الانم میتونی همین کارو کنی بعد قراره فردا به هم محرم شیم...نگران نباش من تورو به عنوان ی رفیق میدونم
دیانا: باشه..ولی فقط به عنوان ی رفیق
ارسلان: فقط رفیق
دیانا: لبخندی روی لبم اومد و رفتیم کنار هم خوابیدیم خودمو تو بغلش جا دادم ولی استرس داشتم...خجالتم کشیده بودم..
ارسلان: دیانا خوابیدی؟
دیانا: نه
ارسلان: میگم مرسی بابت کمکت..
دیانا: رفیقا به هم کمک میکنن
ارسلان: پس بعد این شیش ماه قراره با هم در ارتباط باشیم نه؟
دیانا: ارسلان زمان همچی تغییر میده...معلوم نی تا ۶ ماه دیگه چه اتفاقی میخواد بیوفته...
ارسلان: خوبه
دیانا: سکوت بینیمون حکم فرما بود..ک گوشیم زنگ خورد...داداشم بود..از تو بغل ارسلان اومدم بیرون و گوشی جواب دادم
دیانا: چیه چرا دوباره زنگ زدی؟
داداش دیانا: دیانا ببینمت زندت نمیزارم همش تقصیر تو بود..تو باعث شدی مامان بمیره
دیانا: چییی؟مامان چی شده؟
داداش دیانا: از دست تو دق کرد مرد...میکشمت دیانا زندت نمیزارم(با داد)
دیانا: لوکیشن بیمارستان برام بفرست(با گریه)
داداش دیانا: میدونی ک بیای زندت نمیزارم
دیانا: حرف زیادی نزن لوکیشن بیمارستانو بفرست..
۱۳۹.۰k
۱۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.