فیک فرندز
ساعت ۷ صبح بود*
سوزی دیشب دیر خوابیده بود به خاطر همین توی خواب عمیقی بود*
ونوسا بیدار شد*
ویو ونوسا :
دیدم سوزی خوابیده...اه پاشو دیگه این چقدر میخوابه ایششش درسته که دیشب ساعت ۳ خوابیده ولی دلیل نمیشه که الان بگیره بخوابهههه
*ونوسا یدونه آروم زد به شونه ی سوزی
سوزی سوزی بیدار شو
*سوزی خیلی خوابش عمیق بود
پا نمیشی نه؟؟ باشهههه
*ونوسا شروع کرد به بپر بپر کردن رو تخت
*سوزی هم رو تخت بالا پایین میشد
ویو سوزی:
فهمیدم که دارم تکون میخورم ولی انقدر خوابم میومد حال نداشتم چشامو باز کنم
سوزیییی پاشو دیگههه
*سوزی به زور لای چشماشو باز کرد
-و..ونوسا..؟
سلاااممم صبح بخیررر عه وا بیدار شدی؟
-بیشعور......
حیحیحیحی
*سوزی دوباره چشماشو بست
عهههه نههه
*ونوسا بیشتر رو تخت بپر بپر کرد انقدر که نزدیک بود سوزی از رو تخت بیوفته پایین
سوزییی سوزیی الان میوفتیییی
-اه ساکت شو میخوام بخوام با لحن خوابالو*
اصن به من چهههه *بیشتر بپر بپر کرد
*سوزی از تخت افتاد پایین
ویو سوزی :
احساس کردم از یه جایی افتادم پایین دردم گرفت ولی انقدر خوابم میمومد که همونجا خوابیدم
ویو ونوسا :
دیدم سوزی افتاد پایین منتظر بودم جیغ و داد کنه و دنبالم کنه ولی دیدم تکون نخورد
وایییی سوزی سوزی خوبی؟؟؟
ببخشیدددد
سوزی؟؟؟
هقق من سوزی رو کشتممم
-خا پیش خا پیش
س..سوزی..؟ خوابی؟
*ونوسا رفت تو آشپزخونه و از تو یخچال کاسه ی توت فرنگی های سوزی و برداشت و اومد تو اتاق
سوزی پاشو وگرنه همین الان همه ی توت فرنگی هاتو میخورم
*سوزی سریع از خواب پرید
هوراااا موفق شدممم
-توت فرنگی هامممممم
بهتره بگی توت فرنگی های من😏
-چییییییییییی
ونوسا با توت فرنگی ها فرار کرد*
سوزی هم دویید دنبالش*
-جرعت داریییی وایسااااا
تو رو خودا آروم باشششش
-تو میدونی من روی توت فرنگی هام حساسممممم بزارشون زمینننننن
نمیزارمممم
-گور خودتو کندیییییی
وایییییی
ویو راوی:
اونا همینجوری داشتن میدوییدن دور خونه *
که سوزی ونوسا رو از پشت گرفت و...
The end..
سوزی دیشب دیر خوابیده بود به خاطر همین توی خواب عمیقی بود*
ونوسا بیدار شد*
ویو ونوسا :
دیدم سوزی خوابیده...اه پاشو دیگه این چقدر میخوابه ایششش درسته که دیشب ساعت ۳ خوابیده ولی دلیل نمیشه که الان بگیره بخوابهههه
*ونوسا یدونه آروم زد به شونه ی سوزی
سوزی سوزی بیدار شو
*سوزی خیلی خوابش عمیق بود
پا نمیشی نه؟؟ باشهههه
*ونوسا شروع کرد به بپر بپر کردن رو تخت
*سوزی هم رو تخت بالا پایین میشد
ویو سوزی:
فهمیدم که دارم تکون میخورم ولی انقدر خوابم میومد حال نداشتم چشامو باز کنم
سوزیییی پاشو دیگههه
*سوزی به زور لای چشماشو باز کرد
-و..ونوسا..؟
سلاااممم صبح بخیررر عه وا بیدار شدی؟
-بیشعور......
حیحیحیحی
*سوزی دوباره چشماشو بست
عهههه نههه
*ونوسا بیشتر رو تخت بپر بپر کرد انقدر که نزدیک بود سوزی از رو تخت بیوفته پایین
سوزییی سوزیی الان میوفتیییی
-اه ساکت شو میخوام بخوام با لحن خوابالو*
اصن به من چهههه *بیشتر بپر بپر کرد
*سوزی از تخت افتاد پایین
ویو سوزی :
احساس کردم از یه جایی افتادم پایین دردم گرفت ولی انقدر خوابم میمومد که همونجا خوابیدم
ویو ونوسا :
دیدم سوزی افتاد پایین منتظر بودم جیغ و داد کنه و دنبالم کنه ولی دیدم تکون نخورد
وایییی سوزی سوزی خوبی؟؟؟
ببخشیدددد
سوزی؟؟؟
هقق من سوزی رو کشتممم
-خا پیش خا پیش
س..سوزی..؟ خوابی؟
*ونوسا رفت تو آشپزخونه و از تو یخچال کاسه ی توت فرنگی های سوزی و برداشت و اومد تو اتاق
سوزی پاشو وگرنه همین الان همه ی توت فرنگی هاتو میخورم
*سوزی سریع از خواب پرید
هوراااا موفق شدممم
-توت فرنگی هامممممم
بهتره بگی توت فرنگی های من😏
-چییییییییییی
ونوسا با توت فرنگی ها فرار کرد*
سوزی هم دویید دنبالش*
-جرعت داریییی وایسااااا
تو رو خودا آروم باشششش
-تو میدونی من روی توت فرنگی هام حساسممممم بزارشون زمینننننن
نمیزارمممم
-گور خودتو کندیییییی
وایییییی
ویو راوی:
اونا همینجوری داشتن میدوییدن دور خونه *
که سوزی ونوسا رو از پشت گرفت و...
The end..
۷.۱k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.