٭خونـِ خُوشگِل مَن! -پارت52-
من:چیی؟!!
س.ج:خسته نشدی از تضاهر کردن؟!
حداقل یه این بار دیگه تضاهر نکن تو از خودت متنفری خودتم خوب اینو میدونی..
چون روزی هزاربار به خودت میگی!!
چرا نمیخوای از شر خودت راحت بشی؟!
مگه نگفت میتونی به یکی بگی بکشتت؟!
من حاضرم این کارو برات بکنم
یه معامله دو طرفه..
هم تو از شر خودت راحت میشی هم من از شر خانوادم هم کل خوناشامای کره از شر این سلطنت دلسوز!
حاضر نیستی همچین کاری بکنی؟!
س.ی:{یه چیزی فرا تر از عربده}سوجین بس کننننننننننننننننن
(سرمو به سمت صدا میچرخونم و سئویونو که معلومه از عمارت تا اینجا رو دویده و لحظهای صبر کرده که ببینه اوضاع از چه قراره رو میبینم)
س.ج:آخی اومدی نجاتش بدی که خودت بدبختش کنی؟!
یا فقط واسه اینکه قدرتتو با یه شایعه نگیرم اومدی؟!
س.ی:خودتم خوب میدونی من نه دنبال قدرتم نه قصد دارم به اون آسیب بزنم
این تویی که باید بکشی کنار چون هردوشو میخوای!
س.ج:جدیی..؟!
نمیخوای که بهش بگم چه ضربههایی تا حالا بهش زدی؟!
س.ی:نمیتونی بگی چون هیچ چیزی وجود نداره
س.ج:عوومم واقعا؟!
{روبهمن}میدونی ایشون میدونسته اگه از خونت بخوره بوش قویتر میشه و تقریبا همه خوناشاما میتونن بفهمن خون خاصو داری؟!
میدونستی بخاطر اینکه دلش برات سوخته با دروغ آوردتت اینجا؟!
البته حدس میزده از دلسوزی بدت میاد!
میدونستی میخواد وقتی کامل بهش اعتماد کردی به دربار بفرو...
س.ی:سوجین حداقل دروغ نگو
من کی خواستم بفروشمش اخهه؟!!:|
س.ج:با شناختی که من ازت دارم بعید نیست
س.ی:تو هیچ وقت نتونستی منو بشناسی اینو بفهم
من:(به سئویون نگاه میکنم)داره.. درست میگه.. مگه نه؟!
س.ی:یونهه نباید حرفشو باور کنی
س.ج:{باپوزخند}اگه اینجوره که نباید حتی وجود اون رو هم باور داشته باشی!
من:بس کنین... لطفاا
(برای آخرین بار سرمو میارم بالا)من.. جونمو.. بهت.. میدم
س.ج:خسته نشدی از تضاهر کردن؟!
حداقل یه این بار دیگه تضاهر نکن تو از خودت متنفری خودتم خوب اینو میدونی..
چون روزی هزاربار به خودت میگی!!
چرا نمیخوای از شر خودت راحت بشی؟!
مگه نگفت میتونی به یکی بگی بکشتت؟!
من حاضرم این کارو برات بکنم
یه معامله دو طرفه..
هم تو از شر خودت راحت میشی هم من از شر خانوادم هم کل خوناشامای کره از شر این سلطنت دلسوز!
حاضر نیستی همچین کاری بکنی؟!
س.ی:{یه چیزی فرا تر از عربده}سوجین بس کننننننننننننننننن
(سرمو به سمت صدا میچرخونم و سئویونو که معلومه از عمارت تا اینجا رو دویده و لحظهای صبر کرده که ببینه اوضاع از چه قراره رو میبینم)
س.ج:آخی اومدی نجاتش بدی که خودت بدبختش کنی؟!
یا فقط واسه اینکه قدرتتو با یه شایعه نگیرم اومدی؟!
س.ی:خودتم خوب میدونی من نه دنبال قدرتم نه قصد دارم به اون آسیب بزنم
این تویی که باید بکشی کنار چون هردوشو میخوای!
س.ج:جدیی..؟!
نمیخوای که بهش بگم چه ضربههایی تا حالا بهش زدی؟!
س.ی:نمیتونی بگی چون هیچ چیزی وجود نداره
س.ج:عوومم واقعا؟!
{روبهمن}میدونی ایشون میدونسته اگه از خونت بخوره بوش قویتر میشه و تقریبا همه خوناشاما میتونن بفهمن خون خاصو داری؟!
میدونستی بخاطر اینکه دلش برات سوخته با دروغ آوردتت اینجا؟!
البته حدس میزده از دلسوزی بدت میاد!
میدونستی میخواد وقتی کامل بهش اعتماد کردی به دربار بفرو...
س.ی:سوجین حداقل دروغ نگو
من کی خواستم بفروشمش اخهه؟!!:|
س.ج:با شناختی که من ازت دارم بعید نیست
س.ی:تو هیچ وقت نتونستی منو بشناسی اینو بفهم
من:(به سئویون نگاه میکنم)داره.. درست میگه.. مگه نه؟!
س.ی:یونهه نباید حرفشو باور کنی
س.ج:{باپوزخند}اگه اینجوره که نباید حتی وجود اون رو هم باور داشته باشی!
من:بس کنین... لطفاا
(برای آخرین بار سرمو میارم بالا)من.. جونمو.. بهت.. میدم
۱.۴k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.