رمان ماه دریاچه خونین
پارت ۵
درو باز کردو با صدای بلندی گفت
چویا:شما ها حق نداری درمورد خواهر من اینجوری حرف بزنین
همه از شدت بلندی صدای چویا از کار خودشون دست کشیدن و کونیکیدا رفت سمت چویا و بهش گفت که آروم باشه
چویا:میخواین درمورد خواهرم بدونید آره خب بهتون میگم
همه نشستن به حرف های چویا گوش دادن و چویا به توضیح دادن زندگی خودش و اون کرد و همه با تعجب بهش نگاه میکردند چون حال عجیبی داشت بعد از این که تموم شد هیتسو سان گفت که از طرف موری برای رانپو دازای و چویا پرونده دارن که برن به انبار کشتی سازی و قتل صورت گرفته رو حل کنن
دازای:اه دوباره
چویا:های (بله)پاشین بریم
رانپو:اه شیرین هام از دهن میوفتن ولی باشه
اونا راه افتادن و بعد از چند دقیقه رسیدن
با صحنه ای که دید میخکوب شدن
جنا.زیی که قلبش از سینه در اومده بود و خونش بدنش کاملا تموم شد بود با یه نامه روش
رانپو رفت و اول نامه رو باز کرد متن نامه
(اگه آدما بجای قلب سنگ توی بدنشون بود بهتر بود و تویی که اینو میخونین برام پیدا کن اونیی
که برام عزیز بود همراه یه برگ گل آلبالو و قطره خون
رانپو:چویا گفتی خواهرت عاشق گل آلبالوه
چویا:آره
دازای:پس درست حدس میزدیم رانپو
رانپو:آره
چویا:درمورد چی حرف میزنین
رانپو:خواهرت تو ژاپن زندگی میکنه
چویا:فکنم تو با دازای نشستی بی نمک شدی
رانپو:نه راست میگم اون الان دقیقا اینجاست
صدایی اومد:اوهایو دلم برات تنگ شده بود
چویا:کی هستی
صدا از درون سایه ها در اومد دختری با موه های دورنگ و چشمایی قرمز و پوست سفید قد نسبت بلند و خوشگل
چویا:کوروی تویی(متعجب)_آره خودمم چویا(شاد)
چویا:نفهمیدم چی شد فقط دویدم سمتش و خودمو انداختم بغلش و تا میتونستم گریه کردم خیلی دلم براش تنگ شده بود
_گریه نکن بدم میاد اینجوری بهم میچسبی
از خودم جداش کردم و رفتم سمت اون دوتا چاقو مو در آوردم که چویا گفت دوستام هستن
از حق نگذریم اون قد بلنده بد نبود ولی خب من کسیو دوست ندارم
رانپو:خب حالا باید چی کار کنیم که مارو تا اینجا کشوندی
کوروی:میخوام عضو آژانس شم
دازای ویو
نمی دونم فاز م چی بود انگار تو نگاه اول یه حسی بهش پیدا کردم آخه خیلی دوست داشتنی بود ولی من خودم یه کنه دارم ولی
دازای بسه تو عاشق نمی شی(پایان ویو)
دازای:خب باید رئیس ها قبول کنن
.
.
.
چند ساعت بعد
روای:اونا از اون محل به دفتر برگشتن و با کلی اسرار چویا و دازای و رانپو کوروی وارد آژانس شد و چویا همه ی اعضا ی اونجا رو بهش معرفی کرده بود اونم همه رو حفظ کرده بود کوروی سر میز خودش بود که دید پانیا داره خودشو به دازای میچسبونه
_دختره ی چسب شیطونه میگه پاشم یدونه بزنم تو صورتش کوروی چت شده نکنه دوسش داری نه نه نباید باصدای کونیکیدا به خودمم اومدم
و....
درو باز کردو با صدای بلندی گفت
چویا:شما ها حق نداری درمورد خواهر من اینجوری حرف بزنین
همه از شدت بلندی صدای چویا از کار خودشون دست کشیدن و کونیکیدا رفت سمت چویا و بهش گفت که آروم باشه
چویا:میخواین درمورد خواهرم بدونید آره خب بهتون میگم
همه نشستن به حرف های چویا گوش دادن و چویا به توضیح دادن زندگی خودش و اون کرد و همه با تعجب بهش نگاه میکردند چون حال عجیبی داشت بعد از این که تموم شد هیتسو سان گفت که از طرف موری برای رانپو دازای و چویا پرونده دارن که برن به انبار کشتی سازی و قتل صورت گرفته رو حل کنن
دازای:اه دوباره
چویا:های (بله)پاشین بریم
رانپو:اه شیرین هام از دهن میوفتن ولی باشه
اونا راه افتادن و بعد از چند دقیقه رسیدن
با صحنه ای که دید میخکوب شدن
جنا.زیی که قلبش از سینه در اومده بود و خونش بدنش کاملا تموم شد بود با یه نامه روش
رانپو رفت و اول نامه رو باز کرد متن نامه
(اگه آدما بجای قلب سنگ توی بدنشون بود بهتر بود و تویی که اینو میخونین برام پیدا کن اونیی
که برام عزیز بود همراه یه برگ گل آلبالو و قطره خون
رانپو:چویا گفتی خواهرت عاشق گل آلبالوه
چویا:آره
دازای:پس درست حدس میزدیم رانپو
رانپو:آره
چویا:درمورد چی حرف میزنین
رانپو:خواهرت تو ژاپن زندگی میکنه
چویا:فکنم تو با دازای نشستی بی نمک شدی
رانپو:نه راست میگم اون الان دقیقا اینجاست
صدایی اومد:اوهایو دلم برات تنگ شده بود
چویا:کی هستی
صدا از درون سایه ها در اومد دختری با موه های دورنگ و چشمایی قرمز و پوست سفید قد نسبت بلند و خوشگل
چویا:کوروی تویی(متعجب)_آره خودمم چویا(شاد)
چویا:نفهمیدم چی شد فقط دویدم سمتش و خودمو انداختم بغلش و تا میتونستم گریه کردم خیلی دلم براش تنگ شده بود
_گریه نکن بدم میاد اینجوری بهم میچسبی
از خودم جداش کردم و رفتم سمت اون دوتا چاقو مو در آوردم که چویا گفت دوستام هستن
از حق نگذریم اون قد بلنده بد نبود ولی خب من کسیو دوست ندارم
رانپو:خب حالا باید چی کار کنیم که مارو تا اینجا کشوندی
کوروی:میخوام عضو آژانس شم
دازای ویو
نمی دونم فاز م چی بود انگار تو نگاه اول یه حسی بهش پیدا کردم آخه خیلی دوست داشتنی بود ولی من خودم یه کنه دارم ولی
دازای بسه تو عاشق نمی شی(پایان ویو)
دازای:خب باید رئیس ها قبول کنن
.
.
.
چند ساعت بعد
روای:اونا از اون محل به دفتر برگشتن و با کلی اسرار چویا و دازای و رانپو کوروی وارد آژانس شد و چویا همه ی اعضا ی اونجا رو بهش معرفی کرده بود اونم همه رو حفظ کرده بود کوروی سر میز خودش بود که دید پانیا داره خودشو به دازای میچسبونه
_دختره ی چسب شیطونه میگه پاشم یدونه بزنم تو صورتش کوروی چت شده نکنه دوسش داری نه نه نباید باصدای کونیکیدا به خودمم اومدم
و....
۳.۰k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.