نام داستان : انگشتر نفرین شده
نام داستان : انگشتر نفرین شده
دریکی از روستاهای دورافتاده آمریکا دختری به نام آنا زندگی میکرد که پدر و مادرش آن صدایش میکردند آن تک فرزند خوانواده بود خوانواده ی آن از لحاظ مالی وضع خوبی نداشتند و به همین دلیل آن به مدرسه نمی رفت و در کارهای خانه به مادرش کمک میکرد جک پسری از یک خوانواده نسبتأ پولدار بود که به آن خیلی علاقه داشت ولی پدرش نمی گذاشت او با آن باشد اما جک زیر بار نمی رفت و مخفیانه با آن قرار می گذاشت کاترین دختری مغرور و پولدار بود که به جک علاقه داشت ولی جک از کاترین خوشش نمیآمد کاترین و همین مسئله باعث شد که کاترین برای آن بی چاره نقشه ی شومی بکشد او پیش دلالی رفت و انگشتری زیبا ولی مرگبار خرید او انگشتر را به آن بی چاره که از هیچ چیز خبر نداشت داد آن خیلی خوشحال شد و انگشتر رادر دست کرد چند شب اول اتفاقی نیفتاد ولی بعد از گذشت چند روز آن با موجودی عجیب و غریب ملاقات می کرد که به او می گفت اگر جک را ول نکنی بلایی سرت می آورم که هرگز باورت نشود آن او را جدی نگرفت او دچار همان بلا شد شب ها در خواب راه می رفت و موهایش به شدت زجر آور کشیده می شد او شب ها به قبرستان می رفت و وقتی پدر و مادرش می خواستند سد راه او شون به طور وحشیانه ای توسط آن کتک می خوردند آن از آب و خوراک افتاد و بیشتر روز هایابه دیوار زل زده بود یا با خودش حرف می زد آن دگر آن سابق نبود او دختری بی روح و لاغر شده بود که فقط چند تار مو بر سر داشت مردم اورا زنده زنده خاک کردند ولی فایده ای نداشت او به قبر نفوذ می کرد و جان چند نفر را در همان دقایق گرفت او می خواست به جک حمله کند ولی نتوانست و عقب کشید مردم او را گرفتند و زنده زنده سوزاندن جیغ های زجر آور آن کل روستا را فراگرفت دل جک طاقت نیاورد و خود را در آتش انداخت جک و آن کنار هم می سوختن و این مردم نادان کاری به جز خنده و گفتن خرافات درباره ی آنها کاری برایشان نکردند هیچ اثری از آن و جک نبود به جز آن انگشتر مرگبار ۰
دریکی از روستاهای دورافتاده آمریکا دختری به نام آنا زندگی میکرد که پدر و مادرش آن صدایش میکردند آن تک فرزند خوانواده بود خوانواده ی آن از لحاظ مالی وضع خوبی نداشتند و به همین دلیل آن به مدرسه نمی رفت و در کارهای خانه به مادرش کمک میکرد جک پسری از یک خوانواده نسبتأ پولدار بود که به آن خیلی علاقه داشت ولی پدرش نمی گذاشت او با آن باشد اما جک زیر بار نمی رفت و مخفیانه با آن قرار می گذاشت کاترین دختری مغرور و پولدار بود که به جک علاقه داشت ولی جک از کاترین خوشش نمیآمد کاترین و همین مسئله باعث شد که کاترین برای آن بی چاره نقشه ی شومی بکشد او پیش دلالی رفت و انگشتری زیبا ولی مرگبار خرید او انگشتر را به آن بی چاره که از هیچ چیز خبر نداشت داد آن خیلی خوشحال شد و انگشتر رادر دست کرد چند شب اول اتفاقی نیفتاد ولی بعد از گذشت چند روز آن با موجودی عجیب و غریب ملاقات می کرد که به او می گفت اگر جک را ول نکنی بلایی سرت می آورم که هرگز باورت نشود آن او را جدی نگرفت او دچار همان بلا شد شب ها در خواب راه می رفت و موهایش به شدت زجر آور کشیده می شد او شب ها به قبرستان می رفت و وقتی پدر و مادرش می خواستند سد راه او شون به طور وحشیانه ای توسط آن کتک می خوردند آن از آب و خوراک افتاد و بیشتر روز هایابه دیوار زل زده بود یا با خودش حرف می زد آن دگر آن سابق نبود او دختری بی روح و لاغر شده بود که فقط چند تار مو بر سر داشت مردم اورا زنده زنده خاک کردند ولی فایده ای نداشت او به قبر نفوذ می کرد و جان چند نفر را در همان دقایق گرفت او می خواست به جک حمله کند ولی نتوانست و عقب کشید مردم او را گرفتند و زنده زنده سوزاندن جیغ های زجر آور آن کل روستا را فراگرفت دل جک طاقت نیاورد و خود را در آتش انداخت جک و آن کنار هم می سوختن و این مردم نادان کاری به جز خنده و گفتن خرافات درباره ی آنها کاری برایشان نکردند هیچ اثری از آن و جک نبود به جز آن انگشتر مرگبار ۰
۲.۴k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.