💦رمان زمستان💦 پارت 25
🖤پارت بیست پنجم🖤
《رمان زمستون❄》
متین: ارسلان من به تو اعتماد کردم و دیانا ک مثل خواهرم بود و دستت سپردم واقعا اشتباه کردم
ارسلان: متین تو حرف نزن ک از کل قضیه خبر داشتی لطفا به اون مهراب عزیزم بگو انقد گاف نده چند روز پیش اومده بود تو خونه
دیانا هی میگف مهراب زندس کلی پیچوندمش ولی هنو شک داره زندس...
نیکا: مهراب برا چی اومده بود؟...خاک تو سرش کنم نمیگه کل نقشمون به باد میره اگه دیانا بفهمه مهراب زندس دیگه حتی دستمون بهش نمیرسه
متین: مهراب واس چی اومده بود؟
ارسلان: میگف دلش واسه دیانا تنگ شده بود
متین: ارسلان برو دنبال دیانا من باید با مهراب حرف بزنم اگه داداش دیانا دوباره بفهمه برگشته هم دیانارو هم مهرابو نابود میکنه
ارسلان: این دختره نصف شبی کجا رف؟
نیکا: اون جایی به جز خونه ما نداره الانم ک میدونه منو متین خونه نیستیم نمیره اونجا پس نمیدونم کجاس
ارسلان: مرسی از سخنرانی بیهودتون
نیکا: خواهش میکنم
دیانا: از خونه ک زدم بیرون نمیدونستم کجا برم میسکالای پشت سر هم از نیکا به هیچکدومشون جواب ندادم...زنگ زدم رضا یکی از دوستای قدیمیم که هیشکی نمیشناختش
_الو رضا
+جانم دیانا؟
_رضا میشه بیای دنبالم؟
+چی شده دیانا دوباره داداشت؟
_نه داداشم کاری نکرده بیا دنبالم برات تعریف میکنم
+باش عزیزم لوکیشنتو برام بفرس
_باش
دیانا: لوکیشن برای رضا فرستادم و گوشه جدول خیایابون نشستم...ی ماشین جلو پام ترمز زد
یارو( رمان خودمه دوس دارم اسمش یارو بااشع😂): از تو ی شماره به ما نمیرسه
دیانا: از جام بلند شدم ...برو آقا مزاحم نشو
یارو: چرا ناراحتی؟
دیانا: ترو خدا ولم کن همه زدن بهم تو دیگه ولم کن
یارو: باش ولی این موقع شب چرا گوشه خیابونی؟
دیانا: الان یکی میاد دنبالم..
یارو: اگ کمک خواستی بهم بگو
دیانا: تا اومدم ی حرفی بزنم ی صدایی از پشت سرم اومد...
《رمان زمستون❄》
متین: ارسلان من به تو اعتماد کردم و دیانا ک مثل خواهرم بود و دستت سپردم واقعا اشتباه کردم
ارسلان: متین تو حرف نزن ک از کل قضیه خبر داشتی لطفا به اون مهراب عزیزم بگو انقد گاف نده چند روز پیش اومده بود تو خونه
دیانا هی میگف مهراب زندس کلی پیچوندمش ولی هنو شک داره زندس...
نیکا: مهراب برا چی اومده بود؟...خاک تو سرش کنم نمیگه کل نقشمون به باد میره اگه دیانا بفهمه مهراب زندس دیگه حتی دستمون بهش نمیرسه
متین: مهراب واس چی اومده بود؟
ارسلان: میگف دلش واسه دیانا تنگ شده بود
متین: ارسلان برو دنبال دیانا من باید با مهراب حرف بزنم اگه داداش دیانا دوباره بفهمه برگشته هم دیانارو هم مهرابو نابود میکنه
ارسلان: این دختره نصف شبی کجا رف؟
نیکا: اون جایی به جز خونه ما نداره الانم ک میدونه منو متین خونه نیستیم نمیره اونجا پس نمیدونم کجاس
ارسلان: مرسی از سخنرانی بیهودتون
نیکا: خواهش میکنم
دیانا: از خونه ک زدم بیرون نمیدونستم کجا برم میسکالای پشت سر هم از نیکا به هیچکدومشون جواب ندادم...زنگ زدم رضا یکی از دوستای قدیمیم که هیشکی نمیشناختش
_الو رضا
+جانم دیانا؟
_رضا میشه بیای دنبالم؟
+چی شده دیانا دوباره داداشت؟
_نه داداشم کاری نکرده بیا دنبالم برات تعریف میکنم
+باش عزیزم لوکیشنتو برام بفرس
_باش
دیانا: لوکیشن برای رضا فرستادم و گوشه جدول خیایابون نشستم...ی ماشین جلو پام ترمز زد
یارو( رمان خودمه دوس دارم اسمش یارو بااشع😂): از تو ی شماره به ما نمیرسه
دیانا: از جام بلند شدم ...برو آقا مزاحم نشو
یارو: چرا ناراحتی؟
دیانا: ترو خدا ولم کن همه زدن بهم تو دیگه ولم کن
یارو: باش ولی این موقع شب چرا گوشه خیابونی؟
دیانا: الان یکی میاد دنبالم..
یارو: اگ کمک خواستی بهم بگو
دیانا: تا اومدم ی حرفی بزنم ی صدایی از پشت سرم اومد...
۱۴۵.۵k
۱۸ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.