فیک عشق خونی پارت8 بخش چهارم«اخر»
رفتم جاروی خودم رو بردارم که چشمم افتاد به جیمین که کمی اون طرف تر داشت ما رو نگاه میکرد. نگامو ازش دزدیدم و به کار خودم مشغول شدم. تقریبا هوا تاریک شده بود که تونستیم حیاط به اون بزرگی رو کامل جارو کنیم، البته تهیونگ و کوک هی با اومدن هر خدمتکار سعی میکردن فرار کنن از کار ولی من خدمتکارا رو میفرستادم به کارای دیگه مشغول بشن و این دوتا خودخواه رو تا اخرین لحظه نگه داشتم. تهیونگ جاروش رو کوبید روی زمین و چوب بلندش رو توی دستش فشرد ـــ آههه مُردم از خستگی، تا حالا توی عمرم اینجوری کار نکرده بودم. جونگ کوک هم جارو رو پرت کرد توی افق که جارو کلا محو شد، بعد هم روی زمین ولو شد ـــ خیر سرم یک اربابم، چرا جیمین رو مجبور نمی کنی این کارا رو انجام بده، هان؟! لبخندی زدم ـــ اونم به وقتش،،! جارومو کنار دیوار گذاشتم و برگشتم سمت اون دوتا با لبخند بناگوشی گفتم ــ خسته نباشید^^ کوک ـــ مرض -_- ته ـــ کوفت *-* کوک از روی زمین بلند شد و پشت لباسش رو تکوند ـــ قول میدم تا چند ماه دیگه این طرفا پیدام نشه! ریز خندیدم و رفتم سمتشون و همزمان لپ هردوشون رو کشیدم ـــ امروز پدر هردوتون در اومد، ولی به جاش حداقل یک کار مفید توی زندگی تون انجام دادین. ^~^ دستامو برداشتم و از وسط شون رد شدم و به سمت در اصلی حرکت کردم. سه تایی خسته و کوفته وارد شدیم و یک راست رفتیم سمت اتاق پذیرایی و سر میز نشستیم. جیمین هم بعد چند مین اومد و روی صندلی خودش که توی رأس بود نشست. کوک غرغرکنان گفت ـــ هی جمن شی! دختر قحط بود رفتی با این ازدواج کردی؟ این دختر خیلی ترسناکه ادم نمی تونه در جواب خواستش نه بگه، تو باید با یک دختر مظلوم تر ازدواج میکردی! تهیونگ هم با تکون دادن سرش، حرفای کوک رو تایید میکرد. به شدت از کاراشون خندم گرفته بود، سرمو انداختم پایین و ریز میخندیدم که کوک با حرص گفت ـــ دقیقا به چی میخندی بچه پررو؟
یهو پقی زدم زیر خنده ـــ قیافه هاتون...خیلی ...خنده دار ...شده...مثل ..بچه ها می مونین. تهیونگ ــ دختر بد، خودت مثل بچه ها میمونی. بعد هم زبون درازی بهم کرد و مشغول غذا خوردن شد. بعد از صرف غذا چشمامو مالیدم و گیج گفتم ـــ من رفتم بیهوش شم، شب خوش. از سر میز بلند شدم و اولین قدم رو که برداشتم سکندری خوردم و نزدیک بود با مخ برم توی زمین که از صندلی گرفتم و خودمو نجات دادم. خمیازه ای کشیدم که ته گفت ـــ مواظب باش توی راه خودتو به کشتن ندی. لبخند کج و کوله ای تحویلش دادم و اتاق رو ترک کردم. با چشمای نیمه باز راه رو طی کردم و با وارد شدن به اتاقم، نفس راحتی کشیدم. لباس خواب ابی نفتی رو از کمد کشیدم بیرون و پوشیدمش. پارچس ساتن بود و مدلش دکلته و دامنش هم کوتاه بود. خودمو پرت کردم روی تخت و سریع خواب مهمون چشمام شد. نصفه شب با شنیدن صداهایی از داخل راهرو بیدار شدم. صدای راه رفتن و صدایی مثل لالایی اروم با هم مخلوط شده بود! روی تخت نشستم و اب دهنم رو به سختی قورت دادم. دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. بلند شدم و با تردید و ترس سمت در اتاقم رفتم و بازش کردم.
بچه ها لایک کنید پدرم دراومد تا این رو اپ کردم
یهو پقی زدم زیر خنده ـــ قیافه هاتون...خیلی ...خنده دار ...شده...مثل ..بچه ها می مونین. تهیونگ ــ دختر بد، خودت مثل بچه ها میمونی. بعد هم زبون درازی بهم کرد و مشغول غذا خوردن شد. بعد از صرف غذا چشمامو مالیدم و گیج گفتم ـــ من رفتم بیهوش شم، شب خوش. از سر میز بلند شدم و اولین قدم رو که برداشتم سکندری خوردم و نزدیک بود با مخ برم توی زمین که از صندلی گرفتم و خودمو نجات دادم. خمیازه ای کشیدم که ته گفت ـــ مواظب باش توی راه خودتو به کشتن ندی. لبخند کج و کوله ای تحویلش دادم و اتاق رو ترک کردم. با چشمای نیمه باز راه رو طی کردم و با وارد شدن به اتاقم، نفس راحتی کشیدم. لباس خواب ابی نفتی رو از کمد کشیدم بیرون و پوشیدمش. پارچس ساتن بود و مدلش دکلته و دامنش هم کوتاه بود. خودمو پرت کردم روی تخت و سریع خواب مهمون چشمام شد. نصفه شب با شنیدن صداهایی از داخل راهرو بیدار شدم. صدای راه رفتن و صدایی مثل لالایی اروم با هم مخلوط شده بود! روی تخت نشستم و اب دهنم رو به سختی قورت دادم. دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. بلند شدم و با تردید و ترس سمت در اتاقم رفتم و بازش کردم.
بچه ها لایک کنید پدرم دراومد تا این رو اپ کردم
۶۱.۲k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱