✞رمان انتقام✞ پارت 40
•انتقام•
دیانا: ک ی دفعه مهراب و رضا خیز برداشتن سمت پیتزاها...
اروم نخورده ها...
رفتم کنار ارسلان نشستم ک ی جعبه پیتزا گزاشت جلوم...
پانیذ: رضا یاد بگیر اول من بعد خودت....
مهدیس: گاون دیگه...
دیانا: با لبخند پیتزارو باز کردم
و شروع کردم به خوردن وقتی تموم شد
همه در حال خوردن بودن به جز اون دو تا اسکل
و من همینجوری نشسته بودم و منتظر بودم تموم کنن
ک ارسلان با دستش شونمو لمس کرد به روبش برگشتم
ی تیکه از پیتزایی ک برای خودش بود و گزاشت دهنم...
پانیذ: میبینی مهدیس بعد اون دو تا گاومیش پیتزای مارو هم خوردن...
دیانا: از کارای مهدیس و پانیذ خندم گرفته بود...
با اینکه منو ارسلان ی روز بود احساسمونو به هم گفته بودیم ولی ارسلان همیشه همینطوری با من رفتار میکرد همیشه مثل ی رفیق پشتم بود ولی الان اون رفیق شده صاحب قلبم...
ارسلان: والا من همیشه با دیانا اینجوری رفتار میکنم...
مهراب: افرین منم همیشه با مهدیس همینجوری رفتار میکنم
مهدیس: در گاو بودن تو شکی نیست
پانیذ: رضا که انگار مهراب رلشه
بهش زنگ میزنم میگم بریم بیرون میگه با مهراب قرار دارم...
اتوسا: به نظر من این بحثارو ادامه ندیم...
امیر: منم موافقم...
دیانا: بچها من دیگه میرم خونه خودم استراحت کنم
ارسلان: یادت نرفته ک چه قراری گزاشتیم...
دیانا: چه قراری؟
ارسلان: قرار شد تو بیای اینجا با من زندگی کنی...
دیانا: با یادآوری این قضیه لبخند پر رنگی رو لبم نقش بست...
مهراب: چیییی؟
دیانا: همین که شنیدی...
رضا: توعم قبول کردی؟
دیانا: اره خب مگه چیه؟
پانیذ: عزیزم اول به هم محرم بشین بعد...
دیانا: چه ربطی داره منو ارسلان همیشه با هم همینجوری بودیم....
مهراب: عه پس تو قبلا هم ارسلانو میبوسیدی؟
دیانا: چشم غره ای به مهراب رفتم ک با حرفی ک ارسلان زد شوکه شدم...
دیانا: ک ی دفعه مهراب و رضا خیز برداشتن سمت پیتزاها...
اروم نخورده ها...
رفتم کنار ارسلان نشستم ک ی جعبه پیتزا گزاشت جلوم...
پانیذ: رضا یاد بگیر اول من بعد خودت....
مهدیس: گاون دیگه...
دیانا: با لبخند پیتزارو باز کردم
و شروع کردم به خوردن وقتی تموم شد
همه در حال خوردن بودن به جز اون دو تا اسکل
و من همینجوری نشسته بودم و منتظر بودم تموم کنن
ک ارسلان با دستش شونمو لمس کرد به روبش برگشتم
ی تیکه از پیتزایی ک برای خودش بود و گزاشت دهنم...
پانیذ: میبینی مهدیس بعد اون دو تا گاومیش پیتزای مارو هم خوردن...
دیانا: از کارای مهدیس و پانیذ خندم گرفته بود...
با اینکه منو ارسلان ی روز بود احساسمونو به هم گفته بودیم ولی ارسلان همیشه همینطوری با من رفتار میکرد همیشه مثل ی رفیق پشتم بود ولی الان اون رفیق شده صاحب قلبم...
ارسلان: والا من همیشه با دیانا اینجوری رفتار میکنم...
مهراب: افرین منم همیشه با مهدیس همینجوری رفتار میکنم
مهدیس: در گاو بودن تو شکی نیست
پانیذ: رضا که انگار مهراب رلشه
بهش زنگ میزنم میگم بریم بیرون میگه با مهراب قرار دارم...
اتوسا: به نظر من این بحثارو ادامه ندیم...
امیر: منم موافقم...
دیانا: بچها من دیگه میرم خونه خودم استراحت کنم
ارسلان: یادت نرفته ک چه قراری گزاشتیم...
دیانا: چه قراری؟
ارسلان: قرار شد تو بیای اینجا با من زندگی کنی...
دیانا: با یادآوری این قضیه لبخند پر رنگی رو لبم نقش بست...
مهراب: چیییی؟
دیانا: همین که شنیدی...
رضا: توعم قبول کردی؟
دیانا: اره خب مگه چیه؟
پانیذ: عزیزم اول به هم محرم بشین بعد...
دیانا: چه ربطی داره منو ارسلان همیشه با هم همینجوری بودیم....
مهراب: عه پس تو قبلا هم ارسلانو میبوسیدی؟
دیانا: چشم غره ای به مهراب رفتم ک با حرفی ک ارسلان زد شوکه شدم...
۱۳۵.۲k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.