عشق ممنوعه (۱۳)part
پس دازای روی پنجه ی پاش ایستاد اما فقط سر انگشتش به پایین جلد کتاب برخورد کرد، پس تلاششو بیشتر کرد و بدنشو بیشتر کشید بالا و بلاخره تونست تقریبا به نصف جلد کتاب برسه اما بخاطر حواس پرتیش و سر بودن سرامیک ها پاش لیز خورد و تعادلشو از دست داد و میخواست بیوفته که جلد کتاب عجیب که نزدیک ترین چیز بهش بود رو محکم گرفت اما باز هم افتاد روی زمین
دازای: اخ دردم گرفت اینا چه قد لیزن
دازای نگاهی به بالا کرد و کتاب عحیبو دید که کم کم داره میوفه پس سرشو گرفت و چشماشم بست اما در کمال تعجب هیچ اتفاقی نیوفتاد، دازای با تعجب سرشو برد بالا و با کتابی که فقط سر جاش کج شده بود مواح شد، دازای همین طور در تعجب بود که کف کتابخونه لرزی کرد، دازای اول فکر کرد زلزله شده اما با فاصله گرفتن دو قفصه ی روبه روش از هم کامل فرصیه زلزله رو دور انداخت و با تعجب به دو قفصه ی باز شده که بعد از باز شدنشون یه تاقجه ی قدیمی با یه کتاب عجیب روش و دوتا شمدون کنار کتاب نگاه کرد، بعد از چند ثانیه خودشو جم کرد و از روی زمین بلند شد
دازای: این دیگه چیه
دازای به سمت کتاب رفت و وقتی بهش رشید اونو از توی تاقچه برداشت.
کتاب به شدت خاک گرفته بود جوری که جلدشو نمیشد دید و دورش با یه زنجیر نازک بسته شده بود و بجای سوراخ کلید یه دکمه روی قفل کتاب بود، دازای از روی کنجکاوی دکمه رو فشار داد و یهو متن بنفشی بالای کتاب شکل گرفت، انگار سوال بود و پایینشم جای خالی و چند حروف بود، دازای اولش تعجب کرد اما بعد لبخندی زد و سوال رو با دقت خوند
سوال: با گفتنش کام همه را تلخ کنی با نگفتنش خودت را عذاب دهی
سوال سوال عجیبی بود اما دازای هم به شدت باهوش پس کمی فکر کرد و بعد از چند دقیقه جواب سوال رو یافت
دازای: پیداش کردم حالا اگه دروست باشه
دازای دستشو روی حروف گذاشت و چیزی رو توی جاخالی نوشت و دستشو برداشت و منتظر یه واکنش از کتاب موند.
سوال ناپدید شد و کتاب لرز کرد و قفلش باز شد و زنجیز دورش آزاد شد، دازای لبخندی زد
دازای: پس جوابش حقیقت بود هه هه وای من چه قد باهوشم آخه
همین طوری داشت قربون صدقه ی خودش میرفت که یهو کتاب از روی دستش معلق شد و نور زیادی از خودش ساتع کرد که این کار باعث از بین رفتن گردو خاک کتاب شد و بلخره دازای تونست جلد کتاب رو ببینه، کتاب جلد تمام قرمز با رگه های مشکی داشت که روش نوشته شده بود«جادوی ممنوعه»
کتاب بعد از مدتی معلق بودن کم کم نورش خاموش شد و دوباره روی دست دازای شکه فرود اومد، دازای نگاهی به کتاب کرد، پس این یه کتاب ممنوعه بود همین طور نفرین شده اما شاید راهکار مشکلش توی این کتاب ممنوعه باشه پس رفت روی یکی از صندلی ها نشست و شروع کرد خوندن فهرست عجیب کتاب
ادامه دارد....
دازای: اخ دردم گرفت اینا چه قد لیزن
دازای نگاهی به بالا کرد و کتاب عحیبو دید که کم کم داره میوفه پس سرشو گرفت و چشماشم بست اما در کمال تعجب هیچ اتفاقی نیوفتاد، دازای با تعجب سرشو برد بالا و با کتابی که فقط سر جاش کج شده بود مواح شد، دازای همین طور در تعجب بود که کف کتابخونه لرزی کرد، دازای اول فکر کرد زلزله شده اما با فاصله گرفتن دو قفصه ی روبه روش از هم کامل فرصیه زلزله رو دور انداخت و با تعجب به دو قفصه ی باز شده که بعد از باز شدنشون یه تاقجه ی قدیمی با یه کتاب عجیب روش و دوتا شمدون کنار کتاب نگاه کرد، بعد از چند ثانیه خودشو جم کرد و از روی زمین بلند شد
دازای: این دیگه چیه
دازای به سمت کتاب رفت و وقتی بهش رشید اونو از توی تاقچه برداشت.
کتاب به شدت خاک گرفته بود جوری که جلدشو نمیشد دید و دورش با یه زنجیر نازک بسته شده بود و بجای سوراخ کلید یه دکمه روی قفل کتاب بود، دازای از روی کنجکاوی دکمه رو فشار داد و یهو متن بنفشی بالای کتاب شکل گرفت، انگار سوال بود و پایینشم جای خالی و چند حروف بود، دازای اولش تعجب کرد اما بعد لبخندی زد و سوال رو با دقت خوند
سوال: با گفتنش کام همه را تلخ کنی با نگفتنش خودت را عذاب دهی
سوال سوال عجیبی بود اما دازای هم به شدت باهوش پس کمی فکر کرد و بعد از چند دقیقه جواب سوال رو یافت
دازای: پیداش کردم حالا اگه دروست باشه
دازای دستشو روی حروف گذاشت و چیزی رو توی جاخالی نوشت و دستشو برداشت و منتظر یه واکنش از کتاب موند.
سوال ناپدید شد و کتاب لرز کرد و قفلش باز شد و زنجیز دورش آزاد شد، دازای لبخندی زد
دازای: پس جوابش حقیقت بود هه هه وای من چه قد باهوشم آخه
همین طوری داشت قربون صدقه ی خودش میرفت که یهو کتاب از روی دستش معلق شد و نور زیادی از خودش ساتع کرد که این کار باعث از بین رفتن گردو خاک کتاب شد و بلخره دازای تونست جلد کتاب رو ببینه، کتاب جلد تمام قرمز با رگه های مشکی داشت که روش نوشته شده بود«جادوی ممنوعه»
کتاب بعد از مدتی معلق بودن کم کم نورش خاموش شد و دوباره روی دست دازای شکه فرود اومد، دازای نگاهی به کتاب کرد، پس این یه کتاب ممنوعه بود همین طور نفرین شده اما شاید راهکار مشکلش توی این کتاب ممنوعه باشه پس رفت روی یکی از صندلی ها نشست و شروع کرد خوندن فهرست عجیب کتاب
ادامه دارد....
۴.۷k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.