✞رمان انتقام✞ پارت 37
•انتقام•
مهراب: زنگ بزنید دیگه الان ظهر شد بگین بیان ک کلی کار داریم....
مهدیس: تو چرا گیر دادی به اونا؟
مهراب: مهدیس دیشب و هنوز یادم نرفته ها...
مهدیس: اگه من کار اشتباه کردم توهم همون کارو کردی دقیقا.....
رضا: اصلا اینا مهم نی فقط میدونم تنها کسایی ک این وسط حالشو بردن اون دو نفر بودن....
____
ارسلان: از جامون بلند شدیم و رفتیم سر میز ک صبحونه بخوریم...
دیانا: خونه قشنگی داریا...
ارسلان: میتونه از این به بعد خونمون باشه...
دیانا: ی لبخند تحویلش دادم...
ارسلان: میتونه باشه؟
دیانا: شوکه بهش نگاه کردم...یعنی..
ارسلان: با هم زندگی کنیم...
دیانا: میدونستم ک الان نیشم تا بنا گوش باز شده
رفتم پریدم بغلش ک ی دفعه صندلیش کج شد و افتادیم دو تایی رو زمین دقیقا من روی ارسلان بودم ک تو ی حرکت وارونه شدم و اون روی من بود....
____
پانیذ: زشت نی بدون اجازه بریم تو خونشون؟
مهراب: کلید و از جیبم اوردم بیرون رو به بچها گرفتم...خودش گف هر موقع دوست داشتی بیا خونه تنهام
مهدیس: احمق الان ک تنها نیس...
مهراب: بریم تو ی کوچولو از صحنه ها لذت ببریم
اتوسا: مگه فیلم سینمایی
رضا: مهراب داداش خودم میام باهات بیا بریم ببینیم این دو تا زوج عاشقمون چی کار میکنن...
___
دیانا: دوباره گرمی لباشو رو لبام حس کردم و دستمو بردم سمت موهاش و تو دستم موهاشو چنگ میزدم...ک ی دفعه در خونه باز شد....
اتوسا: هی میگم بد موقع اومدیم این مهراب خر میگه نه....
دیانا: سریع از ارسلان جدا شدم ک با قیافه بچها خندم گرفته بود دخترا دستشونو گزاشته بودن رو چششون ولی مهراب و رضا مثل هَولا نگاه میکردن...
ارسلان: ی جوری نگاه میکنین ک انگار خودتون تا حالا نکردید....
رضا: دست پیش و میگیره پس نیوفته...
مهراب: اونجوری ک معلومه تا چند وقت دیگه عمو میشم...
دیانا: ی دفعه اعصبی شدم و...
مهراب: زنگ بزنید دیگه الان ظهر شد بگین بیان ک کلی کار داریم....
مهدیس: تو چرا گیر دادی به اونا؟
مهراب: مهدیس دیشب و هنوز یادم نرفته ها...
مهدیس: اگه من کار اشتباه کردم توهم همون کارو کردی دقیقا.....
رضا: اصلا اینا مهم نی فقط میدونم تنها کسایی ک این وسط حالشو بردن اون دو نفر بودن....
____
ارسلان: از جامون بلند شدیم و رفتیم سر میز ک صبحونه بخوریم...
دیانا: خونه قشنگی داریا...
ارسلان: میتونه از این به بعد خونمون باشه...
دیانا: ی لبخند تحویلش دادم...
ارسلان: میتونه باشه؟
دیانا: شوکه بهش نگاه کردم...یعنی..
ارسلان: با هم زندگی کنیم...
دیانا: میدونستم ک الان نیشم تا بنا گوش باز شده
رفتم پریدم بغلش ک ی دفعه صندلیش کج شد و افتادیم دو تایی رو زمین دقیقا من روی ارسلان بودم ک تو ی حرکت وارونه شدم و اون روی من بود....
____
پانیذ: زشت نی بدون اجازه بریم تو خونشون؟
مهراب: کلید و از جیبم اوردم بیرون رو به بچها گرفتم...خودش گف هر موقع دوست داشتی بیا خونه تنهام
مهدیس: احمق الان ک تنها نیس...
مهراب: بریم تو ی کوچولو از صحنه ها لذت ببریم
اتوسا: مگه فیلم سینمایی
رضا: مهراب داداش خودم میام باهات بیا بریم ببینیم این دو تا زوج عاشقمون چی کار میکنن...
___
دیانا: دوباره گرمی لباشو رو لبام حس کردم و دستمو بردم سمت موهاش و تو دستم موهاشو چنگ میزدم...ک ی دفعه در خونه باز شد....
اتوسا: هی میگم بد موقع اومدیم این مهراب خر میگه نه....
دیانا: سریع از ارسلان جدا شدم ک با قیافه بچها خندم گرفته بود دخترا دستشونو گزاشته بودن رو چششون ولی مهراب و رضا مثل هَولا نگاه میکردن...
ارسلان: ی جوری نگاه میکنین ک انگار خودتون تا حالا نکردید....
رضا: دست پیش و میگیره پس نیوفته...
مهراب: اونجوری ک معلومه تا چند وقت دیگه عمو میشم...
دیانا: ی دفعه اعصبی شدم و...
۱۳۹.۷k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.