bloody revenge:p³
bloody revenge:p³
که همون لحظه ... سایه ای بالا سرش ظاهر شد میخواست فرار کنه ولی جون فرار نداشت !!
ویو جیمین:
بعد از غذا رفتم تو زیرزمین که ببینم این دختره مرده اس یا زنده نباید میمرد نه اینکه جیمین عاشقش باشه نه ... چون یه ومپایر اگه یه انسان رو بکشه اونم با خوردن خونش خودش هم از دنیا میره ( یه جوری مثل زنبور اگه انسان هارو نیش بزنه خودش هم میمیره یا سگ ها هم اینجورین اگه هار باشن و گاز بگیرن خودشون میمیرن)
وارد اتاق شدم دیدم رویه زمین افتاده و تقریبا بین مرگ و زندگی هست از عذاب کشیدنش خوشم میومد ولی باید زنده نگش دارم تا خودم نمیرم رفتم و یکم دارو آوردم به خوردش دادم عح بازم دستم به بدن کثیف انسان ها خورد !!
•فلش نکست به دو روز بعد•
ویو لبریا:
بعد از سه روز تو این خراب مونده تونستم بیدار شم باید فرار میکردم ولی نمیدونم چه جوری واقعا از این شرایط خسته شدم پس سعی کردم فرار کنم با کلی بدبختی در زیر شیروانی رو باز کردم و میخواستم فرار کنم از یه در که با ریسه های شاخه ی گل زر گذشتم و رسیدم به سالن اصلی نمیدونستم کجا برم ولی یه صدایی شنیدم مثل صدای آدم بود !!
سعی کردم برم پیشش شاید اونم مثل من گرفتار شده باشه ... دویدم سمتش که با برگشتنش مو به تنم سیخ شد !!
اون یه ومپایر بود؟!!
ویو جیمین:
این چه جوری فرار کرده ...ولی بوی خونش داشت میومد و داشتم وسوسه میشدم که دوباره گازش بگیرم چشمام قرمز شده بود و دختره با تعجب بهم زل زده بود خواستم دوباره نزدیکش شم که فرار کرد و رفت تو اتاق زیر شیروانی و درشم قفل کرد
خنده ای از سر احمق بودنش زدم و با استفاده از قدرتم وارد اتاق شدم اون هی عقب میرفت و من هی نزدیکش میشدم که آخر خورد به دیوار دستشو با زنجیر به دو طرف اتاق بستم و با تناب محکم خودشو بستم و شروع کردم به زدنش با شلاق... انقدر زدمش که دوباره بیهوش شد میخواستم بفهمم کیه رفتم تو افکارش و فهمیدم دختر همون پادشاهی هست که پدرمو کشت پس منم بلایی سر دخترش میارم که تنش تو گور بلرزه...
که همون لحظه ... سایه ای بالا سرش ظاهر شد میخواست فرار کنه ولی جون فرار نداشت !!
ویو جیمین:
بعد از غذا رفتم تو زیرزمین که ببینم این دختره مرده اس یا زنده نباید میمرد نه اینکه جیمین عاشقش باشه نه ... چون یه ومپایر اگه یه انسان رو بکشه اونم با خوردن خونش خودش هم از دنیا میره ( یه جوری مثل زنبور اگه انسان هارو نیش بزنه خودش هم میمیره یا سگ ها هم اینجورین اگه هار باشن و گاز بگیرن خودشون میمیرن)
وارد اتاق شدم دیدم رویه زمین افتاده و تقریبا بین مرگ و زندگی هست از عذاب کشیدنش خوشم میومد ولی باید زنده نگش دارم تا خودم نمیرم رفتم و یکم دارو آوردم به خوردش دادم عح بازم دستم به بدن کثیف انسان ها خورد !!
•فلش نکست به دو روز بعد•
ویو لبریا:
بعد از سه روز تو این خراب مونده تونستم بیدار شم باید فرار میکردم ولی نمیدونم چه جوری واقعا از این شرایط خسته شدم پس سعی کردم فرار کنم با کلی بدبختی در زیر شیروانی رو باز کردم و میخواستم فرار کنم از یه در که با ریسه های شاخه ی گل زر گذشتم و رسیدم به سالن اصلی نمیدونستم کجا برم ولی یه صدایی شنیدم مثل صدای آدم بود !!
سعی کردم برم پیشش شاید اونم مثل من گرفتار شده باشه ... دویدم سمتش که با برگشتنش مو به تنم سیخ شد !!
اون یه ومپایر بود؟!!
ویو جیمین:
این چه جوری فرار کرده ...ولی بوی خونش داشت میومد و داشتم وسوسه میشدم که دوباره گازش بگیرم چشمام قرمز شده بود و دختره با تعجب بهم زل زده بود خواستم دوباره نزدیکش شم که فرار کرد و رفت تو اتاق زیر شیروانی و درشم قفل کرد
خنده ای از سر احمق بودنش زدم و با استفاده از قدرتم وارد اتاق شدم اون هی عقب میرفت و من هی نزدیکش میشدم که آخر خورد به دیوار دستشو با زنجیر به دو طرف اتاق بستم و با تناب محکم خودشو بستم و شروع کردم به زدنش با شلاق... انقدر زدمش که دوباره بیهوش شد میخواستم بفهمم کیه رفتم تو افکارش و فهمیدم دختر همون پادشاهی هست که پدرمو کشت پس منم بلایی سر دخترش میارم که تنش تو گور بلرزه...
۲.۸k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.