عصبی بود....به خودش در اینه نگاهی انداخت... دستش را مشت ک
عصبی بود....به خودش در اینه نگاهی انداخت... دستش را مشت کرد....بدون اینکه کنترلی بر حرکاتش داشته باشد....یهو اینه ترک برداشت...درست است دختر با مشت به اینه حمله کرد پشت سر هم به اینه ضربات محکمی میزد ...هم اینه هم دستش به کل آغشته به خون بودند..
به دیوار تکیه داد و گریه میکرد......بازم اشک هایش شروع به نوازش گونه هایش کرده اند...
به سمت گوشی اش رفت هدفون هایش را روی گوش هایش گذاشت و پتو را به خود گرفت...
مثل همیشه وقتی عصبی بود با تماشای فیلم هایش که همراه پدربزرگش بود ارام میشد...
اما این دفعه فرق داشت از شدت دلتنگی اشک هایش دگر گونه هایش را نوازش نمیکردند....این بار گونه هایش را چنگ میزدند....و به سمت بالشت سقوط میکردند..
دخترک بغضش را رها کرد و بلند بلند گریه میکرد
صدای هق هق و گریه هایش کل خانه را برداشته بود....و تا صب به گریه ادامه داد.....
_خاطرات هیون....
به دیوار تکیه داد و گریه میکرد......بازم اشک هایش شروع به نوازش گونه هایش کرده اند...
به سمت گوشی اش رفت هدفون هایش را روی گوش هایش گذاشت و پتو را به خود گرفت...
مثل همیشه وقتی عصبی بود با تماشای فیلم هایش که همراه پدربزرگش بود ارام میشد...
اما این دفعه فرق داشت از شدت دلتنگی اشک هایش دگر گونه هایش را نوازش نمیکردند....این بار گونه هایش را چنگ میزدند....و به سمت بالشت سقوط میکردند..
دخترک بغضش را رها کرد و بلند بلند گریه میکرد
صدای هق هق و گریه هایش کل خانه را برداشته بود....و تا صب به گریه ادامه داد.....
_خاطرات هیون....
۶.۹k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.