Shadows of Memories
تک پارتی
در اتاق تاریک و سرد نشسته بود. تنها نور اتاق، از لامپ خسته ای می آمد که روی میز کارش قرار داشت. چشم هایش به کاغذ سفیدی که روی میز بود، دوخته شد. اما ذهنش در جایی دور از این اتاق و این کاغذ سفید سرگردان بود. غم و اندوه مثل مه غلیظی، در اتاق پیچیده بود و در هر نفس او نفوذ می کرد. اتاق سرد بود به طوری بود که املیا میلرزید. کتابخانه ی کوچکی در گوشه ی اتاق قرار داشت که از کتاب های غبار گرفته و عتیقه پر شده بود. روی میز کارش یک فنجان چای سرد قرار داشت . املیا موهای قهوهای تیره ای داشت که روی شانههایش می ریخت و چشمهایی که رنگ عسل داشتند. چشمانی که وقتی لبخند می زد، برق می زد و دنیا را در خود غرق می کرد. اما در این روزها، غم و اندوه و سردی زیادی در آنها ساکن شده بود. پوستش رنگ پریده بود، گویی همه ی رنگ و لعابش را به خاطر غم از دست داده بود. املیا، با تمام اینها، هنوز زیبا بود. زیبایی ای که از درون او می تراوید و گویی با غم و اندوه زیباتر می شد. اما در این لحظه، احساس نا امیدی تمام وجود او را فرا گرفته بود. حس مزخرف که باعث شده بود زندگیش به سیاهی مطلق تبدیل شود مثل یک عروسک شده بود عروسکی که هیچ احساسی رو تجربه نمیکرد . او می دانست که این احساسات هرگز او را رها نخواهند کرد. او به سرنوشت خود تنها و بی امید نگاه می کرد. و با خود گفت: "من هیچ وقت از این غم نجات نخواهم یافت. "
تمام این احساس از مدتی پیش آغاز شده بودند از وقتی که متوجه شد هیچوقت نمیتواند بچه دار شود اون با تمام وجودش به بچه ها علاقه داشت ولی از اینکه بتواند تبدیل به مادری بی نظیر بشود محروم شده بود .
املیا با چشم های خسته و اشک آلود به عکس های قدیمی در آلبوم نگاه می کرد. در هر عکس چهره های شاد و لبخند هایی که از ته قلبش بود رو می دید، چهره ای که اینک در غم و اندوه غرق شده بودند. اشک های او به شکل قطره قطره روی عکس ها می ریخت . املیا تمام احساسات و تجربیات گذشته را در این عکس ها می دید، چهره های عزیزانش و خاطرات شیرینی که حالا مثل سراب در ذهنش شکل گرفته بودند. او با خود فکر می کرد که این همه سالی که زندگی کرده ، در غم و اندوه عمیق خود غرق شده و به ندیدن لطف و محبت خانواده اش و خاطرات شیرین گذشته اش توجه نکرده است. او به خودش گفت که قدر این لطف و محبت را نداشته و به خاطر غم و اندوه خود همه چیز را فراموش کرده است. املیا با احساس عمیق و غم آلود، عکس ها رو با دستان لرزان خود بسته و کنار گذاشت. با صدایی آرام و اشک آلود با خود گفت: " من شما ها را فراموش کرده بودم، اما همیشه در قلب من زندگی می کنید. " املیا از خانه بیرون رفت و به پارک نزدیک خانه اش رف. او روی نیمکتی نشست و به دور و بر نگاه کرد. باقی کامنتا👇🏻
در اتاق تاریک و سرد نشسته بود. تنها نور اتاق، از لامپ خسته ای می آمد که روی میز کارش قرار داشت. چشم هایش به کاغذ سفیدی که روی میز بود، دوخته شد. اما ذهنش در جایی دور از این اتاق و این کاغذ سفید سرگردان بود. غم و اندوه مثل مه غلیظی، در اتاق پیچیده بود و در هر نفس او نفوذ می کرد. اتاق سرد بود به طوری بود که املیا میلرزید. کتابخانه ی کوچکی در گوشه ی اتاق قرار داشت که از کتاب های غبار گرفته و عتیقه پر شده بود. روی میز کارش یک فنجان چای سرد قرار داشت . املیا موهای قهوهای تیره ای داشت که روی شانههایش می ریخت و چشمهایی که رنگ عسل داشتند. چشمانی که وقتی لبخند می زد، برق می زد و دنیا را در خود غرق می کرد. اما در این روزها، غم و اندوه و سردی زیادی در آنها ساکن شده بود. پوستش رنگ پریده بود، گویی همه ی رنگ و لعابش را به خاطر غم از دست داده بود. املیا، با تمام اینها، هنوز زیبا بود. زیبایی ای که از درون او می تراوید و گویی با غم و اندوه زیباتر می شد. اما در این لحظه، احساس نا امیدی تمام وجود او را فرا گرفته بود. حس مزخرف که باعث شده بود زندگیش به سیاهی مطلق تبدیل شود مثل یک عروسک شده بود عروسکی که هیچ احساسی رو تجربه نمیکرد . او می دانست که این احساسات هرگز او را رها نخواهند کرد. او به سرنوشت خود تنها و بی امید نگاه می کرد. و با خود گفت: "من هیچ وقت از این غم نجات نخواهم یافت. "
تمام این احساس از مدتی پیش آغاز شده بودند از وقتی که متوجه شد هیچوقت نمیتواند بچه دار شود اون با تمام وجودش به بچه ها علاقه داشت ولی از اینکه بتواند تبدیل به مادری بی نظیر بشود محروم شده بود .
املیا با چشم های خسته و اشک آلود به عکس های قدیمی در آلبوم نگاه می کرد. در هر عکس چهره های شاد و لبخند هایی که از ته قلبش بود رو می دید، چهره ای که اینک در غم و اندوه غرق شده بودند. اشک های او به شکل قطره قطره روی عکس ها می ریخت . املیا تمام احساسات و تجربیات گذشته را در این عکس ها می دید، چهره های عزیزانش و خاطرات شیرینی که حالا مثل سراب در ذهنش شکل گرفته بودند. او با خود فکر می کرد که این همه سالی که زندگی کرده ، در غم و اندوه عمیق خود غرق شده و به ندیدن لطف و محبت خانواده اش و خاطرات شیرین گذشته اش توجه نکرده است. او به خودش گفت که قدر این لطف و محبت را نداشته و به خاطر غم و اندوه خود همه چیز را فراموش کرده است. املیا با احساس عمیق و غم آلود، عکس ها رو با دستان لرزان خود بسته و کنار گذاشت. با صدایی آرام و اشک آلود با خود گفت: " من شما ها را فراموش کرده بودم، اما همیشه در قلب من زندگی می کنید. " املیا از خانه بیرون رفت و به پارک نزدیک خانه اش رف. او روی نیمکتی نشست و به دور و بر نگاه کرد. باقی کامنتا👇🏻
۱۱.۴k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.