منجلاب
منجلاب
افکارِ مُهمَلش را آمیخته توده ای افیون کرد و پاره کاغذی رنجور را قالبش نهاد ؛ سیگاری از طعم تعفنِ سلسله واژگانی منفور شده که گمان می رفت سالیانِ دیرین است پیوسته در حسرتِ آزادی التماس می کنند.
جرقه ای به دامش می اندازد ؛ سیگارِ واژه اندود در حصار بی گریز شعله ها می گداختُ خاکستر می شد ، بنشست در پیِ زمانی که مجال حرکت نداشت و او هر لحظه در تبعیدِ سیه بختِ عمر ، جان می باخت.
ریه هایَش به خس خس افتاده بودند ؛ گذرانیدن ثانیه ها چه اهمیتی داشت اون محکوم به زندگی کردنِ عمری بود که مدت هاست روحش خاك خورده است.
زمانی که در استحاله ی اندوه اون پیر شد ، عقربه هایی گیج در تاریک ترین شبِ عمر ، زمان بدرقصی می کرد و بند بند تنش را می ستاند و با کفش های فرسوده و تراژدی علیه واژه ی گذرا شهادت می داد !
افکارِ مُهمَلش را آمیخته توده ای افیون کرد و پاره کاغذی رنجور را قالبش نهاد ؛ سیگاری از طعم تعفنِ سلسله واژگانی منفور شده که گمان می رفت سالیانِ دیرین است پیوسته در حسرتِ آزادی التماس می کنند.
جرقه ای به دامش می اندازد ؛ سیگارِ واژه اندود در حصار بی گریز شعله ها می گداختُ خاکستر می شد ، بنشست در پیِ زمانی که مجال حرکت نداشت و او هر لحظه در تبعیدِ سیه بختِ عمر ، جان می باخت.
ریه هایَش به خس خس افتاده بودند ؛ گذرانیدن ثانیه ها چه اهمیتی داشت اون محکوم به زندگی کردنِ عمری بود که مدت هاست روحش خاك خورده است.
زمانی که در استحاله ی اندوه اون پیر شد ، عقربه هایی گیج در تاریک ترین شبِ عمر ، زمان بدرقصی می کرد و بند بند تنش را می ستاند و با کفش های فرسوده و تراژدی علیه واژه ی گذرا شهادت می داد !
۳۶۳
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.