٭خونـِ خُوشگِل مَن! -پارت45-
س.ی:ممنون(دوباره سرشو به سمت موبایلش هدایت میکنه
منم سرمو میزارم روی میز و سعی میکنم چیدمان خونه رو به یاد بیارم و توی ذهنم مجسمش کنم...
وقتی وارد خونه میشی یه پذیراییه که مبلای زرشکی داره و بغل در سمت چپ کنار ساعت یه میز و صندلی هست
و اگه بخوایم از اون فضا خارج بشیم باید روبهروی ساعتو مستقیم بریم تا به یه در برسیم
بعد در...)
س.ه:یونهه خواب رفتی؟!
من:(سرمو از رو میز برمیدارم)کی؟! من؟! نه من خواب نیستم که
س.ی:صورتت جوریه که انگار تازه از خواب بلند شدی
من:چون غرق در دنیای افکارم بودم
س.ی:به چی فکر میکردی؟!
من:چگونه انقد تو فضولی؟!://
س.ی:همان گونه که تو انقد فضول نیستی!!
س.ه:بحث نکنین غذاتونو بخورین
(چاپستیکو برداشتم و یه نگاه به غذا کردم
شکلش جوری بود که آدم دلش میخواست به جای خوردن باهاش بازی کنه!
منم به حرف دلم گوش کردم یه دستمو گذاشتم روی میز روی غذا خم شدم و چاپستیکو توی ظرف به این طرف و اون طرف بردم)
س.ه:چرا نمیخوری؟!
من:نمیدونم
س.ی:کی قصد خوردن پیدا میکنی؟!
من:وقتی که از بازی کردن باهاش دل کندم!
س.ی/س.ه:چییی؟؟!!!:|
من:(سرمو میارم بالا)واضح نگفتم؟!
س.ه:بیخیال هر وقت میخوای بخور
س.ی:فقط زیاد طولش بدی ممکنه همه بیان اینجا چون وقت ناهار میشه
من:چ.. چی؟!!(فکر کردن به این که همه بیان اینجا و آشپزخونه شلوغ بشه خیلی آزار دهنده به نظر میومد پس تصمیم گرفتم به سرعت غذامو بخورم برم تو اتاقم)
س.ه:منظور سئویون تا سه ساعت دیگه بود
(دست از خوردن کشیدم و به سئویونی خیره شدم که به زور جلوی خندشو گرفته بود)
من:{بااخم}نخند:|
س.ی:(بین اینکه میخنده)آخهه... خیلیی.. خوب بوو..دد، خیلی.. باحال.. اسکُ..
من:بهت گفتم نخنندد://
(یهو غذا توی گلوش افتاد و این دفعه با سلفه حرفاشو زد..)
منم سرمو میزارم روی میز و سعی میکنم چیدمان خونه رو به یاد بیارم و توی ذهنم مجسمش کنم...
وقتی وارد خونه میشی یه پذیراییه که مبلای زرشکی داره و بغل در سمت چپ کنار ساعت یه میز و صندلی هست
و اگه بخوایم از اون فضا خارج بشیم باید روبهروی ساعتو مستقیم بریم تا به یه در برسیم
بعد در...)
س.ه:یونهه خواب رفتی؟!
من:(سرمو از رو میز برمیدارم)کی؟! من؟! نه من خواب نیستم که
س.ی:صورتت جوریه که انگار تازه از خواب بلند شدی
من:چون غرق در دنیای افکارم بودم
س.ی:به چی فکر میکردی؟!
من:چگونه انقد تو فضولی؟!://
س.ی:همان گونه که تو انقد فضول نیستی!!
س.ه:بحث نکنین غذاتونو بخورین
(چاپستیکو برداشتم و یه نگاه به غذا کردم
شکلش جوری بود که آدم دلش میخواست به جای خوردن باهاش بازی کنه!
منم به حرف دلم گوش کردم یه دستمو گذاشتم روی میز روی غذا خم شدم و چاپستیکو توی ظرف به این طرف و اون طرف بردم)
س.ه:چرا نمیخوری؟!
من:نمیدونم
س.ی:کی قصد خوردن پیدا میکنی؟!
من:وقتی که از بازی کردن باهاش دل کندم!
س.ی/س.ه:چییی؟؟!!!:|
من:(سرمو میارم بالا)واضح نگفتم؟!
س.ه:بیخیال هر وقت میخوای بخور
س.ی:فقط زیاد طولش بدی ممکنه همه بیان اینجا چون وقت ناهار میشه
من:چ.. چی؟!!(فکر کردن به این که همه بیان اینجا و آشپزخونه شلوغ بشه خیلی آزار دهنده به نظر میومد پس تصمیم گرفتم به سرعت غذامو بخورم برم تو اتاقم)
س.ه:منظور سئویون تا سه ساعت دیگه بود
(دست از خوردن کشیدم و به سئویونی خیره شدم که به زور جلوی خندشو گرفته بود)
من:{بااخم}نخند:|
س.ی:(بین اینکه میخنده)آخهه... خیلیی.. خوب بوو..دد، خیلی.. باحال.. اسکُ..
من:بهت گفتم نخنندد://
(یهو غذا توی گلوش افتاد و این دفعه با سلفه حرفاشو زد..)
۶۰۴
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.