یه شب تو همون پارک همیشگی ،رو همون نیمکت لعنتی به چشمام ن
یه شب تو همون پارک همیشگی ،رو همون نیمکت لعنتی به چشمام نگاه کردوگفت این همه قشنگ بودن این رابطه من و میترسونه ... همه چی عین فیلما شده... زندگی واقعی اینجوری نیست که... باید منطقم این وسط یه جایی داشته باشه... من میترسم... اگه نشه چی؟
اگه بعدا جدایی سخت ترشه چی؟
نگاش کردم... وضع من فرق داشت... ترس کجا بود وقتی کل وجودم پر از عشقش بود؟؟
همه ی حسمو ریختم تو چشمامو گفتم حیف این همه قشنگی نیست؟؟
با این فکرا خرابش نکن...بزار تجربه کنیم... اگه بکشی عقب حسرتش تا ابد میمونه ها!
قبول کرد...نگاهش پر تردید بود ولی قبول کرد...
یه شب دیگه گفت این همه عشق تو چشمای تو من و میترسونه...نگام که میکنی تنم میلرزه...!
نمیدونم چه توقعی داشت! اینکه عشقموکم کنم؟؟
احمقانه بود ولی انگار واقعیت داشت!
من پرازعشق بودمو اون پر از ترس ... هرچی من بیشترمیخواستم اون بیشتر میترسید... شاید اگه قبلا بهم میگفتن یکی از دوست داشتن ترسیده ازته دل بهش می خندیدم ولی حالا عذاب شبو روزم شده بود ترسیدن کسی که من ازنبودنش وحشت داشتم!
نمیدونم چرا نه خواستن من کم میشد نه ترس اون...
اگه بعدا جدایی سخت ترشه چی؟
نگاش کردم... وضع من فرق داشت... ترس کجا بود وقتی کل وجودم پر از عشقش بود؟؟
همه ی حسمو ریختم تو چشمامو گفتم حیف این همه قشنگی نیست؟؟
با این فکرا خرابش نکن...بزار تجربه کنیم... اگه بکشی عقب حسرتش تا ابد میمونه ها!
قبول کرد...نگاهش پر تردید بود ولی قبول کرد...
یه شب دیگه گفت این همه عشق تو چشمای تو من و میترسونه...نگام که میکنی تنم میلرزه...!
نمیدونم چه توقعی داشت! اینکه عشقموکم کنم؟؟
احمقانه بود ولی انگار واقعیت داشت!
من پرازعشق بودمو اون پر از ترس ... هرچی من بیشترمیخواستم اون بیشتر میترسید... شاید اگه قبلا بهم میگفتن یکی از دوست داشتن ترسیده ازته دل بهش می خندیدم ولی حالا عذاب شبو روزم شده بود ترسیدن کسی که من ازنبودنش وحشت داشتم!
نمیدونم چرا نه خواستن من کم میشد نه ترس اون...
۲۲.۷k
۱۲ آبان ۱۴۰۱